این 7
اشتباه انسانهای باهوش است و نشانتان میدهیم که
چطور از این اشتباهات در امان بمانید: سرعتتان را
کندتر کنید و این را به یاد بیاورید: بیشتر چیزها
هیچ اهمت خاصی ندارند. مشغول بودن معمولاً یک شکل
تنبلی ذهنی است—تنبل فکر کردن و با تنبلی عمل
کردن. بخاطر همین است که میگویند عاقلانه
تر کار کنید نه سختتر. فقط کافی است
که یک نگاه به اطرافتان بیندازید. آنها
که از همه مشغول ترند بازده کمتری دارند.
افراد پرمشغله همیشه وقت کم
میآورند. همیشه در
تلاش برای رسیدن به سر کار، کنفرانس، میتینگ،
جلسات کاری و از این قبیل هستند. معمولاً کم پیش
میآید که وقت کافی برای خانواده و دور هم بودن
داشته باشند، حتی برای خوابیدن هم وقت ندارند.
برنامه پرمشغله شان باعث میشود
احساس مهم بودن کنند اما این فقط یک توهم است. راهحل : سرعتتان
را کمتر کنید. نفس بکشید. تعهداتتان
را مرور کنید. کارهای
مهم را اول برنامه بیاورید. هر زمان فقط یک
کار را انجام دهید. از همین حالا شروع کنید. هر دو
ساعت یکبار یک وقفه کوتاه برای استراحت داشته
باشید. بعد تکرار کنید. متاسفانه تعداد
کمی از آدمها طوری زندگی میکنند که به آن
موفقیتی که همیشه در رویاهایشان بوده دست پیدا
کنند. و این یک دلیل ساده دارد :
هیچوقت وارد عمل نمیشوند!
علمآموزی به
این معنا نیست که رشد میکنید. رشد
زمانی اتفاق میافتد که چیزهایی که میدانید
زندگیتان را تغییر دهند. بیشتر آدمها در
سردرگمی کاملند. درواقع آنها زندگی نمیکنند. فقط
روزها را میگذرانند و هیچوقت کاری که لازم است را
انجام نمیدهند—یعنی دنبال
کردن آرزوهایشان. مهم نیست که
نابغه باشید یا دکترای فیزیک کوانتوم داشته باشید،
اگر عمل نکنید نمیتوانید کوچکترین تغییری در
زندگیتان ایجاد کنید. بین دانستن خالی و دانستن و
عمل کردن تفاوت زیادی وجود دارد. دانش
و هوش بدون عمل هر دو بی ارزش هستند. به همین
سادگی! راهحل : موفقیت
در تصمیم به
زندگی کردن—جذب
خودتان در فرایند دنبال کردن اهدافتان—
نهفته است. پس تصمیم بگیرید و وارد عمل شوید. نمیتوانید
چیزی که به درستی آنرا نسنجیده اید را کنترل کنید
و چیزی که میسنجید آینده شما را تعیین میکند.
اگر چیزهای درستی را بررسی نکنید نسبت به
فرصتهایی که برایتان پدیدار میشود کور میشوید. تصور کنید که
در کار تجاری کوچکی که انجام میدهید، مقرر کنید
که میزان مدادها و گیره های کاغذ که مصرف کردید را
حساب کنید. آیا این منطقی است؟ خیر! چون مدادها و
گیره های کاغذ معیار خوبی از چیزهای مهم برای یک
تجارت نیستند. مدادها و گیرههای کاغذ هیچ تاثیری
در درآمد، رضایت مشتری، رشد بازار و از این قبیل
نیستند. اجازه بدهید
بعنوان یک مثال عینی از فروشگاه اینترنتی اسم
ببریم. بیشتر صاحبین این سایتها که از آن راه
زندگی خود را میگذرانند، تعداد مشترکین RSS خود
را اولین معیار موفقیت سایتشان قلمداد کرده و به
دقت آن را بررسی میکنند اما نمیدانند که تعداد
مشترکین RSS یک معیار حیاتی نیست زیرا بیشتر این
مشترکین درصد فعالیت بسیار پایینی در سایت میزبان
و تولید کننده درآمد آن دارند.
اینکه چه چیز را بسنجید آینده شما
را پیشبینی میکند. باید چیزهایی را بسنجید که
مستقیماً به هدف اولیه شما مرتبط باشد.
راهحل : رویکرد
مناسب این است که بفهمید
هدف اصلیتان چیست و بعد چیزهایی که مستقیماً در
رسیدن به آن هدف دخیل هستند را بسنجید.
درمورد مثال سایت تجاری، هدف باید "اخذ درآمد از
طریق سایت" باشد. و چیزهای کمی که ارزش بررسی را
دارند تعداد کلیکهایی است که روی تبلیغات،
نرخهای تبدیل مرتبط، نرخهای تبدیل محصولات داخل
و فیدبک مشتری/خواننده و از این قبیل میباشد. توصیه ما این
است که برای تعیین هدف اصلیتان وقت بگذارید، بعد
مهمترین موارد برای بررسی کردن را تعیین کرده و
بعد بلافاصله شروع به بررسی کنید. به طور هفتگی
اعداد را یادداشت کرده و از آن اطلاعات برای ایجاد
یک نمودار روند رشد هفتگی یا ماهانه استفاده کنید
تا پیشرفتتان را ارزیابی کنید. بعد عملکردهایتان
را بنا به پیشرفت بیشتر توسعه دهید. 4.
درگیر ایده آلسازی همه چیز میشوند. خیلی از ما
ایده آلگرا هستیم. معیارهای بالایی برای خودمان
در نظر میگیریم و بیشترین تلاشمان را میکنیم.
زمان و توجه زیادی را صرف کار/علاقه مان میکنیم
تا استانداردهای شخصیمان را بالا نگه داریم. عشق
ما به بهترینها باعث میشود دست به تلاشهای
بیشتر بزنیم، هیچ وقت دست از کار نکشیم و هیچ وقت
از پا ننشینیم. و این
اختصاص دادن کامل خود به ایده آلها به ما کمک
میکند به نتیجه دلخواهمان برسیم. البته تازمانیکه
این روش ما را اسیر خود نکند. اما وقتی
اسیر ایده آلگرایی شدیم چه اتفاقی میافتد؟
وقتی نتوانیم به استانداردهایی که
برای خودمان تعیین کردهایم برسیم، ناامید و دلسرد
میشویم و نمیتوانیم با چالش های جدید روبهرو
شویم و یا حتی کاری که شروع کردهایم را تمام
کنید. اصرار ما برای
رساندن همه چیز به منتهای درجه عالی بودن باعث
تاخیرهای زیاد در کارها، استرش شدید و نتیجه
نامطلوب میشود. ایده
آلگراهای واقعی کارها را سخت شروع میکنند و برای
اتمام آنها هم بسیار سختی میکشند. راهحل : دنیای
واقعی هیچ پاداشی به ایده آلگراها نمیدهد. دنیا
به کسانی پاداش میدهد که کارها را انجام میدهند.
و تنها راه برای انجام کارها این است که 99%
مواقع ایده آل انجام ندهیم. فقط
با سالها تمرین و غیرایده آل انجام دادن کارهاست
که میتوانیم به بارقههایی از ایده آل دست پیدا
کنیم. پس تصمیم بگیرید. وارد عمل شوید. از
نتیجه کار درس بگیرید. و این روش را بارها و بارها
انجام دهید. این بهترین راه برای دست یافتن به
ایده آلهاست. این مورد تا
حدودی به مورد بالا مرتبط است اما نکاتی دارد که
باید جداگانه درمورد آن بحث شود. یکی از مهمترین
چیزهایی که میبینیم افراد باهوش را عقب میاندازد
بیمیلی خودشان برای قبول کردن فرصتها فقط به این
دلیل است که تصور میکنند برای آن آمادگی ندارند.
به عبارت دیگر، تصور
میکنند که به دانش، مهارت و تجربه بیشتری نیاز
دارند تا بتوانند برای آن فرصت اقدام کنند.
متاسفانه، این طرز فکر جلوی پیشرفت را میگیرد.
واقعیت این است
که وقتی موقعیت و فرصتی پیش میآید هیچکس
هیچوقت 100% آماده نیست. چون بیشتر
فرصتهای زندگی ما را مجبور میکند از نظر احساسی
و عقلی رشد کنیم. این
فرصتها باعث میشود از منطقه امنمان پا را فراتر
بگذاریم و این یعنی اول کار احساس راحتی چندانی
نخواهیم داشت. و وقتی احساس راحتی نکنیم، احساس
آمادگی هم نمیکنیم. راه حل : یادتان
باشد که فرصتهای
استثنایی برای رشد و پیشرفت فردی بارها و بارها در
طول زندگی اتفاق میافتد. اگر میخواهید در
زندگیتان تغییر مثبت ایجاد کنید، باید از این
موقعیتها استفاده کنید، حتی اگر 100% احساس
آمادگی برای آن نکنید. 6. خود
را با انتخابهای زیاد اشباع میکنند. اینجا در قرن
21 که اطلاعات با سرعت نور حرکت میکند و فرصتهای
تغییر و پبشرفت بهنظر بی انتها میرسد، برای
انتخاب روند زندگی و کار با موقعیتهای مختلفی
روبهرو هستیم. اما متاسفانه، زیاد بودن گزینههای
انتخاب معمولاً موجب بیتصمیمی، سردرگمی و
بیحرکتی میشود. تحقیقات مختلفی
درمورد کار و بازاریابی نشان داده است که وقتی
مشتری با انتخاب های مختلفی از محصولات روبهرو
باشد، خرید کمتری میکند. مطمئناً انتخاب
از بین سه گزینه بسیار راحتتر از بین سیصد گزینه
است. اگر تصمیم برای خرید کردن سخت باشد، بیشتر
افراد خسته شده و دست از خرید میکشند. به همین ترتیب
اگر شما هم خودتان را درمعرض تعداد گزینه های
انتخاب زیادی قرار دهید، ذهن ناخودآگاهتان خسته
میشود. راهحل : اگر
یک خط تولید را میفروشید، سعی کنید ساده باشد. و
اگر سعی دارید درمورد چیزی در زندگیتان تصمیم
بگیرید، وقتتان را صرف ارزیابی آخرین جزئیات هر
انتخاب نکنید. چیزی
را انتخاب کنید که فکر میکنید برایتان مناسب است
و آن را امتحان کنید. اگر موثر نبود، چیز دیگری را
انتخاب کنید و پیش بروید. 7. در زندگی
خود تعادل ندارند. اگر از آدمها
بخواهید آنچه که از زندگی میخواهند را برایتان
خلاصه کنند، آن را در کلماتی مثل "عشق"، "موفقیت"،
"خانواده"، "شناخت"، "آرامش"، "خوشبختی" و امثال
آن خلاصه میکنند. اما همه اینها چیزهایی کاملاً
متفاوت هستند و بیشتر آدمها همه آن را در
زندگیشان میخواهند. متاسفانه، تعداد زیادی از
آدمها برای رسیدن به این اهداف زندگیشان را درست
متعادل نمیکنند. کسی را
میشناسم که سال گذشته یکصد میلیون تومان از تجارت
خود درآمد کسب کرد اما وقتی با من درد و دل میکرد
میگفت که افسرده
است. وقتی از او دلیلش را پرسیدم گفت چون
تنها و خسته است و وقت کافی برای خودش اختصاص
نداده است. یک نفر دیگر را
هم میشناسم که همیشه و تقریباً همه روز را در
ساحل مشغول موج سواری است. او از آندسته آدمهای
مثبتاندیش بسیار شاد است که همیشه نیشش تا
بناگوشش باز است. اما در یک وَن میخوابد و واقعاً
محتاج نان شبش است. نمیتوانم با اینکه این مرد
همیشه شاد به نظر میرسد داستان زندگیش را یک
زندگی موفق بدانم. اینها دو سبک
زندگی تقریباً نامتعادل هستند. میلیونها زندگی
دیگر هم مثل اینها وجود دارد. راهحل : وقتی
زندگی کاریتان (یا زندگی اجتماعیتان، خانوادگیتان
و از این قبیل) پرمشغله باشد و همه انرژیتان در آن
نقطه متمرکز شده باشد، خیلی راحت تعادل زندگیتان
برهم میخورد. بااینکه انگیزه اهمیت زیادی دارد
اما اگر میخواهید کارها درست انجام شود، باید
ابعاد مختلف زندگیتان را متعادل کنید. اینکه یک
بُعد زندگی را فراموش کرده و بیشتر وقتتان را صرف
یک بُعد زندگی کنید، فقط برایتان خستگی و استرس به
همراه خواهد داشت.
1. آنها مشغول بودن را
با مفید بودن اشتباه میگیرند.
2. یاد میگیرند یک کار
را چطور انجام دهند اما هیچوقت انجامش نمیدهند.
3. برای بررسی پیشرفتشان
معیار سنجش درستی ندارند.
5. قبل از اینکه برای یک
فرصت وارد عمل شوند صبر میکنند تا 100% برای آن
آماده گردند.
این هفت ویژگی، مهارت نیستند؛ بعضیها عادتند؛ بعضی یک وضعیت ذهنیاند و بعضی دیگر، به سادگی چیزهایی هستند که شما باید به طور موثر از آنها استفاده کنید تا سازمانتان را بسازید.
من پیشنهاد میکنم که در هر یک از آنها به خودتان نمره بدهید؛ صادق باشید و از خودتان بپرسید که آیا واقعا این ویژگی را دارید؟ سپس بعد از مدتی از دانستن این هفت ویژگی، دوباره به خودتان نمره بدهید تا ببینید که پیشرفت داشتهاید یا نه، مهمترین نکته این است: هرچه این ویژگیها در شما پیشرفت کند، درآمد شما افزایش خواهد یافت.
کسی که این هفت مورد را داشته باشد، روی ریل قرار دارد؛ روی ریل قرار گرفتن به چه معنی است؟
دلیل اصلی همه این موارد، مفهومی است که ما آن را روی ریل بودن (getting over the line)مینامیم؛ وقتی واگنی روی ریل قرار دارد، فقط میتواند در یک مسیر و یک جهت حرکت کند و با صرف نیرویی کم این اتفاق میافتد. آیا تاکنون تلاش کردهاید کشوی یک میز را داخل ریل آن قرار دهید؟ در ابتدا کمی مشکل است؛ ولی به محض آن که چرخهای کناری، روی ریلش قرار گرفت، با فشار یک انگشت، کشو روی ریلش پیش میرود و سر جایش قرار میگیرد. قرار گرفتن یک نفر روی ریل، یعنی ذهنیتی که در آن بازگشتی نباشد. چنین افرادی، تعهدی به سختی صخره به تجارتشان و کمپانی دارند و از این تجارت خارج نخواهند شد؛ حتی اگر هر سختی و مشکلی که فکرش را بکنید پیش بیاید!
آنها روی ریل هستند؛ اگر کمپانی به مدت سه ماه محصولات را توزیع نکند، اگر یک برنامهی بسیار منفی دربارهی کمپانی در تلویزیون رسمی کشور پخش شود، اگر بالاسری آنها کار را کنار بگذارد ... فرقی نمیکند؛ آنها روی ریل هستند! آنها در مسیر خود قرار دارند!
بیشتر افراد در نتورک مارکتینگ «کارگر» هستند و مدام در حال جان کندن و عرق ریختن؛ علت آن است که این افراد تمام وقت روی تکنیکها کار میکنند و آنها را انجام میدهند؛ آنها که در تجارت بازاریابی شبکه ای ثروتمند میشوند یک فرهنگ میسازند و آن فرهنگ این است: افراد باید روی ریل قرار بگیرند.
استفاده از این هفت مورد، تعداد افراد روی ریل را در سازمانتان به مراتب افزایش خواهد داد.
وضعیت ( status)
در اینجا به اولین چیزی میپردازیم که باعث موفقیت شما در بازاریابی شبکه ای میشود.
Status در فارسی “وضعیت” ترجمه میشود. این “وضعیت” و داشتن آن، برای موفقیت شما حیاتی است؛ هم هنگامی که میخواهید به سراغ کسی بروید و او را دعوت به کار کنید و هم هنگام فعالیت در کنار تیمتان.
"وضعیت" ترکیبی است از آنچه باور دارید، آنچه انجام میدهید و اعتمادی که دارید؛ افرادی که روی ریل بازاریابی شبکه ای قرار دارند، این "وضعیت" را دارند و آنها که روی ریل نیستند، ندارند؛ وضعیت، این است که بدانید شما چه فرصتی در اختیار دارید، شما با اطمینان به سراغ دیگران میروید، چون هیچ شکی درباره آنچه به آنها پیشنهاد میکنید ندارید؛ شما وقتی به سراغ افراد میروید، باید در وضعیت "این فرصت را به چه کسی میتوانم پیشنهاد بدهم" باشید؛ نه در وضعیت "امیدوارم طرف رد نکنه!"
افرادی که Status دارند، به دنبال آدمهای “آسان” و فقیر که ناتوانند و به هر چیزی پاسخ مثبت میدهند نمیروند؛ بلکه بلافاصله افرادی را در جریان قرار میدهند که بیش از همه موفق و هدفدارند؛ این کار را با اطمینان کامل انجام میدهند و در انتظار نتیجه مثبت هستند، آنها میدانند که بازاریابی شبکه ای یک تجارت رویایی و بینظیر است، سرمایه زیادی نمیخواهد؛ استخدام کسی یا جایی نیستید؛ نیاز به امکانات اولیهای مانند دفتر و غیره ندارید؛ بازنشستگی در آن زودهنگام است و درآمد آن بسیار بالاست؛ بنابراین وقتی این افراد درباره لیست افرادشان فکر میکنند، به دنبال افرادی میگردند که این فرصت را بفهمد و سپس با Status به سراغ این افراد میروند، آنها به دنبال شکار افراد، یا التماس کردن نیستند و در به در به دنبال شنونده نمیگردند؛ آنها به سادگی به افراد پیشنهاد میکنند که در این موقعیت فوقالعاده شرکت کنند؛ چیزی بسیار فراتر از شغل یا تجارتی که او هم اکنون در آن دخیل است.
چیز دیگری که از Status ناشی میشود، توانایی به کارگیری “بزرگ”هاست، منظورم این است: وقتی من به کمپانی ملحق شدم، دقیقاً همین کار را کردم، من به سراغ پرمشغلهترین، هدفدارترین و موفقترینها رفتم؛ من اجازه دادم آنها بدانند این فرصت چه قدر بزرگ است و آنها چه قدر میتوانند در آن بزرگ باشند؛ من به حدود 10 نفر گفتم که میتوانند درآمدی بالای 100هزار دلار در ماه در این تجارت داشته باشند (البته ازآن ده نفر، هفت نفر هیچ تجربهای در نتورک مارکتینگ یا بازاریابی شبکه ای نداشتند؛ من میدانستم میتوانند؛ چون آنها باهوش و دارای تأثیر و نفوذ کلام بودند و در تدریس مهارت داشتند) کلید این است که من امروز یکی از مدیران طلایی هستم.
بیش از 100هزار دلار در ماه درآمد دارم و نفر اول از نظر درآمد در کمپانیام هستم؛ اما وقتی که من به سراغ این افراد رفتم، حتی یک لیدر درجه پایین هم نبودم و هیچ درآمدی هم به دست نیاورده بودم، نکته را گرفتید؟ من منتظر نماندم که درآمد بزرگی کسب کنم تا پس از آن سراغ آنها بروم؛ من منتظر نماندم تا 6000 دلار در ماه در بیاورم تا نشان دهم چقدر آنها میتوانند بزرگ باشند؛ من میدانستم که واقعاً چه چیزی در اختیار دارم و همینطور هم با دیگران صحبت میکردم.
"خرده کاری" فایدهای برای شما ندارد؛ محافظه کار بودن فایدهای ندارد، منتظر موفقیت بودن، برای آن که به سراغ دیگران مخصوصاً اشخاص موفق برویم، هرگز هیچ فایدهای برای شما ندارد؛ یک ویالون Stradivarius همیشه درجه یک است؛ چه شما بلد باشید آن را بنوازید و چه نه! یک لامبورگینی مثل باد میرود؛ چه شما بلد باشید آن را برانید و چه نه! و بازاریابی شبکه ای، بهترین راه برای آزادی مالی در جهان است؛ برای آنها که تجربهای ندارند؛ سرمایه شان کم است و پارتی ندارند؛ چه شما آن را انجام دهید و چه نه!
حتی اگر شما دیروز کار را شروع کردهاید و 10 دلار هم در نیاوردهاید، پتانسیل درآمدی این کار برای افرادی که به سراغشان میروید کاهش نمییابد یا محدود نمیشود؛ همچنین اگر 5 ماه است که در این کار هستید و 10دلار هم کسب نکردهاید! شما بهترین و بینظیرترین فرصت تجاری دنیا را در اختیار دارید.
اینچنین آغاز کنید و این، یعنی Status ، برای معرفی کار به دیگران از آنان عذرخواهی نکنید،بدانید که چه فرصت بینظیری را در اختیار آنها میگذارید، به سراغ افرادی بروید که درآمدشان از حال حاضر شما بیشتر است؛ آنها که تحصیلاتشان از شما بیشتر است و آنها که در سطح بالاتری از موفقیت نسبت به شما هستند؛ شگفتزده خواهید شد وقتی میبینید که آنها پذیرا هستند؛ متوجه فرصت میشوند و شنوندگانی با ذهنی بازند.
التماس نکنید، خواهش نکنید و دنبال افراد چنان راه نیفتید که گویی به آنها نیاز دارید، ارزش آنچه پیشنهاد میکنید را با فروتن بودن بیجا، شل و ول بودن یا یک عذرخواهی، پایین نیاورید؛ بیش از 60 سال سابقهی بازاریابی شبکه ای در کمک به مردم، سپر محافظ شماست، از تجارب بالاسریهایتان به عنوان سپر محافظ استفاده کنید؛ خودتان را با این اطمینان که این تجارت به میلیون ها نفر کمک کرده تا زندگی بهتر داشته باشند، مسلح کنید؛ تلفن را بردارید ... همین حالا ... و به دشوارترین و خشن ترین فرد لیست خود زنگ بزنید و با Status با او صحبت کنید.
Events (گردهماییها)
در این قسمت به دومین عاملی میپردازیم که لیدرهای سطح بالا برای ساختن یک سازمان بزرگ انجام میدهند. موفقترین آنها، همه این کارها را کامل انجام میدهند و این ویژگیها را دارند؛ از این روست که روی ریل هستند. این ویژگیها واقعا مهارت نیستند؛ بعضی عادتند، بعضی یک وضعیت ذهنیاند و بعضی تکنیکاند؛ فرقی نمیکند، به هر حال شما باید برای ساختن یک سازمان بزرگ، از همه آنها به صورت مؤثر استفاده کنید، درباره اولین مورد صحبت کردیم و آن را Status نامیدیم، دومین مورد را Events (گردهماییها) مینامیم، هیچ چیز بیشتر از Events (گردهماییها) افراد را روی ریل قرار نمیدهد.
این Events مانند چسبی است که سازمان شما را نگه میدارد و موتوری است برای فعالیتهای حیاتی مانند آموزش و کار جمعی و ایجاد انگیزه همچنین Event بهترین ابزار است برای ساختن باورها، عامل درونی بسیار مهمی که افراد را روی ریل نگه میدارد؛ ممکن است شما در این کار نسبتا تازه وارد باشید و فکر کنید مسئولیتی در قبال Events و برگزاری آنها ندارید و این زمینه به شما مربوط نمیشود، این اشتباه بسیار بزرگی است؛ چرا که مساله مهم درباره شما این است که چگونه از گردهمایی هایی که دیگران برگزار میکنند استفاده میکنید و آنها را توسعه میدهید.
بیشتر این گردهماییها از سوی بالاسریهای شما برگزار میشود؛ بعضیها را هم ممکن است کمپانی برگزار کند، ممکن است این گردهماییها، نه مربوط به کمپانی شما، که مربوط به موضوع کلی نتورک مارکتینگ باشد که توسط مربیان برگزار میشود؛ یا حتی ممکن است این گردهماییها توسط افرادی که در این تجارت نیستند برگزار شود؛ در زمینههای گوناگونی مانند رشد شخصی؛ من باور دارم بهترین سناریو این است که همیشه تعدادی گردهمایی با فواصل منظم توسط بالاسریهای شما برگزار شود، این وقایع بیشترین کمک را به ایجاد «باور» و «ایمان» به تجارت شما، روند کاری و آموزشی مجموعه و سیستم شما میکنند؛ حتما در تمامی آنها با اشتیاق شرکت کنید.
به نظر من حداقل هر سه ماه یک بار، باید یک گردهمایی بزرگ برگزار شود؛ یعنی سالی 4 بار؛ غیر از آن حداقل ماهی یک بار، باید گردهماییهایی با حضور حدود 20 نفر به ویژه از افراد تازه وارد شده و بدون ورودی برگزار شود، همچنین گردهمایی لیدرشیپ هم باید داشته باشید؛ اما این گردهماییها فقط برای لیدرهای سطح بالاست؛ نه همه گروه؛ اگر میخواهید یک لیدر باشید و مجموعهتان رشد مداوم داشته باشد، باید این نکته را دریابید: شما باید در همه این گردهماییها حضور داشته باشید؛ اما بیشتر آنها برای شما طراحی نشدهاند؛ آنها برای تیم شما طراحی و برگزار شدهاند تا آنها را روی ریل قرار دهید؛نقش شما این است که فرهنگی بیافرینید که این گردهماییها و شرکت در آنها اولویت بسیار بالایی در مجموعه شما داشته باشد.
در هر گردهمایی (Event) شما باید آن را بزرگتر کنید و هر تعداد که میتوانید و ممکن است از اعضای تیمتان را در آن شرکت دهید؛ هرچه بیشتر بهتر، فرض میکنیم شما 25 نفر از مجموعهتان را به یک گردهمایی بزرگ بردهاید؛ اگر این گردهمایی درست برگزار شود، حداقل 10 تا از آنها را روی ریل قرار دادهاید، چه اتفاقی خواهد افتاد؛ گویی کلیدی در آنها زده میشود و آنها روی ریل قرار میگیرند، ممکن است این اتفاق صرفاً به دلیل یک لحظه خیره شدن در چشمان یک بالاسری بیفتد؛ ممکن است به دلیل چند جملهای باشد که یک نفر که درآمد بالایی داشته میگوید؛ ممکن است تنها نظری باشد که کسی که پهلوی آنها نشسته میدهد؛ چه بسا گفتگویی باشد که زمان استراحت بین دو نفر دیگر اتفاق میافتد.
معمولاً در چنین جلساتی کسانی صحبت میکنند که افراد شما قبلاً آنها را نمیشناختهاند؛ ممکن است تعداد قابل توجهی از افراد شما متوجه شوند که داستان روند کار آن فرد ناشناس، کاملاً شبیه آنهاست و در این صورت، آنها تلاش میکنند که بقیه ی داستانشان هم شبیه آن فرد باشد و زمانی که چنین شود، کار تمام است؛ آنها موفقیت را واقعیت میبخشند و البته روی ریل قرار میگیرند؛ شاید 15 نفر از 25 نفر شما چنین احساسی نداشته باشند و اینقدر عوض نشوند؛ ولی حداقل هیجانزده میشوند و انگیزه بیشتری پیدا میکنند و شاید بهتر عمل کنند، بعضی از آنها در گردهمایی بعدی شرکت میکنند و آنجا روی ریل قرار میگیرند و بعضی پس از آن؛ ممکن است کسی به 5 یا 10 یا 15 گردهمایی بیاید تا روی ریل قرار بگیرد، بعضی هم ممکن است هرگز روی ریل قرار نگیرند و در میانه راه کار را ترک کنند.
اما مطمئنا این افراد با افراد دیگری که لیدرهای روی ریل وارد میکنند، جایگزین میشوند، من درس بزرگی را از لیدر عزیزم که چند سال قبل مرا با نتورک آشنا کرد یادگرفتم؛ او نکته بسیار جالبی را درباره آوردن افراد به Event ها کشف کرده بود، او کشف کرد هرگاه شما 100 نفر از یک مجموعه را به یک گردهمایی ببرید، بازی از نو شروع میشود اگر 100 نفر از یکی از مجموعههایتان در یک گردهمایی شرکت کنند، میتوانید مطمئن باشید که تعداد کافی از آنها روی ریل قرار میگیرند تا فرآیند همانندسازی به درستی انجام شود؛ بنابراین، راز موفقیت این است که تا آنجا که میتوانید، افراد بیشتری را به یک گردهمایی ببرید، یاد بگیرید که خودتان نیز یک گردهمایی را توسعه دهید و بزرگترش کنید و تنها اعلام کننده آنها نباشید؛ فرهنگی بسازید که در آن گردهماییها مقدس باشند، هرگز نگران نباشید که آیا این گردهمایی با قبلی تفاوتی دارد یا نه؛ یا این که شما از آن چه سودی خواهید برد، شما همیشه در هر گردهمایی چیزی برداشت خواهید کرد.
اما پس از حد خاصی، گردهماییها دیگر برای یادگیری مهارت نیستند؛ چون شما آن مهارتها را آموختهاید، گردهماییها برای این هستند که شما تیمتان را سریعتر بسازید، بنابراین جداً به این فکر کنید که تاکنون از گردهماییها چه استفادهای بردهاید و به خودتان در این زمینه نمره بدهید، در پایان این هفت مبحث، خواهیم دید که نمره شما در هر زمینه چند است و کدام ویژگیها را باید بهبود ببخشید، از درس قبلی تاکنون، Status تان باید خیلی بهتر شده باشد.
Consistency (ثبات)
در اینجا به سومین چیزی میپردازیم که باعث موفقیت شما در نتورک میشود، و ویژگی سوم ، ثبات (Consistency) استمرار و یکنواختی در کار است، کلمه ثبات، به اندازه اصطلاحاتی چون "رازهای بازاریابی شبکهای" یا "بازاریابی اینترنتی" جذاب و معجزه آسا به نظر نمیرسد، ولی همین عامل است که شما را در نتورک ثروتمند میسازد، در واقع اگر بخواهیم یک تفاوت میان "ثروتمندان" و "کارگران" در نتورک مارکتینگ ذکر کنیم، آن تفاوت، نحوه برخورد با ویژگی ثبات است، حالا اگر من از شما بپرسم، شما با اطمینان خواهید گفت که در این تجارت با ثباتید؟ بیشتر افراد چنین گمان میکنند؛ ولی بیشتر آنها، در فعالیتهای تجاریشان حتی به این ثبات نزدیک هم نیستند.
بگذارید نگاهی بیندازیم شما در این تجارت چگونه عمل میکنید: اگر درسهای مرا مدتی دنبال کرده باشید، میدانید که من جدا اعتقاد دارم شما باید با این تجارت همچون یک واقعه بسیار بزرگ و مهم در زندگیتان برخورد کنید و آنگاه حداقل روزی دو یا سه نفر را برای آن در نظر بگیرید؛ بعضی به من تعهد میدهند که این کار را 6 روز در هفته انجام دهند و بعضی نیز تعهد 5 روز در هفته میدهند، البته منظورم انجام دو یا سه معارفه در روز نیست؛ بیشتر افراد کار را به صورت پاره وقت شروع میکنند و بین 10 تا 15 ساعت در هفته وقت میگذارند؛ این افراد حداکثر میتوانند روزی همان 1 معارفه را انجام دهند.
منظورم از دو یا سه نفر، تنها پیدا کردن افراد جدید در روز و کمی آمادگی دادن به آنهاست، یعنی همان "ملاقات" ، این کار میتواند به سادگی فرستادن یک E-mail برای دوستی باشد؛ یا دعوت کردن یک نفر برای تماشای فیلم؛ یا به سادگی این باشد که اجازه بدهید کسی بداند شما تجارت خوبی دارید که میتواند برای او هم مناسب باشد و اگر بخواهد میتواند با شما تماس بگیرد تا بیشتر برایش توضیح دهید، من اطمینان دارم زمانی که شما شروع به کار کردید و در ماه اول فعالیتتان شما هر روز چنین میکردید؛ زیرا کار را روزی به حداقل یک نفر معرفی کردهاید، اما هماکنون چطور؟ امروز، دیروز یا در طول هفته گذشته چند نفر را به فهرستتان اضافه کرده و کنجکاویشان را تحریک کردهاید؟
ثبات یعنی ثبات و استمرار در همه چیز؛ در گروه من، هفتهای یک جلسه لیدرشیپ برگزار میشود، معمولاً لیدرهای جدید، دو هفته اول شنونده هستند تا این که جلسه را در دست میگیرند و لیدرهای قدیمیتر، ماهانه به این جلسه میآیند؛ اما جلسه من هر هفته برگزار میشود، لیدرهای موفق، وقتی صحبت از جلسه هفتگی میشود، با ثباتند: آنها 52 جلسه در سال دارند؛ چون سال 52 هفته است. همین اتفاق درباره معارفهها هم میافتد، معارفههای شما در ماه اول روزانه یا یک روز در میان است و سپس باید به صورت مستمر، هفتهای یکی، دو هفته یکی یا ماهی یکی (بسته به سیاست و استراتژی مجموعهتان) آنها را برگزار کنید.
افراد جدید با هیجان منتظرند تا معارفههایشان شروع شود؛ سپس اینرسی و رخوت کار خودش را شروع میکند و کم کم تعداد کم میشود؛ هفته اول هر روز، هفته بعد یکی و هفته بعد ... هیچ! آنها هیجانزدهاند؛ اما بیثبات، همین اتفاق درباره جلسات آموزشی میافتد؛ آنها قدرتمند آغاز میکنند؛ اما پس از کمی، انواع عذرها را میآورند که نمیتوانند در آن زمان در جلسه آموزشی شرکت کنند، در ابتدای کار، هیچ عذری وجود ندارد؛ اما به تدریج آنها ثبات و استمرار(consistency) را از دست میدهند و از آن صرفنظر میکنند و کارهایی مثل کوتاه کردن چمن حیاط، کمک کردن به یک دوست در اسباب کشی، آمدن پدر و مادر همسر به شهرشان، بارش باران و ... همگی عذرهای مناسب و پذیرفتنی به نظر میرسند تا آنها تجارتشان را به سادگی نادیده بگیرند.
خب، شما دارید چه میکنید؟ صادق باشید و به خودتان نمره بدهید که واقعاً در این کار چقدر با ثباتید؟ در مبحث بعد به یک نکته مهم دیگر خواهیم پرداخت که بیارتباط با ثبات نیست.
Commitment (تعهد)
اما چهارمین ویژگی ؛ تعهد است ، آسان به نظر میرسد؛ نه؟ همه شما دربارهاش خواندهاید و شاید تعهد کتبی هم دادهاید، همه متعهدند؛ نه؟ باید بگویم که نه! در بهترین حالت، بیشتر افراد در این کار با یک تعهد مشروط وارد میشوند؛ آنها چنین جملهای میگویند: "یه امتحانی میکنیم ببینیم چی میشه ..." آنها در صورت موفقیت میخواهند تازه متعهد شوند.
تعهد آنها هیچ اسباب زحمتشان نمیشود؛ با ساعات روتین استراحت و تفریحشان هیچ ناسازگاری ندارد و حتی مزاحمتی برای دیدن برنامه تلویزیونی مورد علاقهشان ایجاد نمیکند؛ تعهد مثل یک اصل اخلاقی است، شما تا وقتی که از یک امتحان سربلند بیرون نیامده باشید، نمیتوانید مدعی شوید که متعهد بودهاید، تعهد در شرایط عادی که همه چیز مهیاست سنجیده نمیشود؛ رفتن به جلسه ثابت هفتگی تا زمانی که مسابقات لیگ فوتبال تعطیل است تعهد نیست، هر روز معارفه گذاشتن، مگر روزهای تعطیل که میخواهید برنامه هفتگی کوهتان را حتما برگزار کنید، تعهد نیست، هفتهای 10 تا 15 ساعت وقت گذاشتن، به جز زمانی که مادر و پدر همسرتان به شهرتان آمدهاند، تعهد نیست؛ اینها ادای تعهد هستند.
اینگونه کار کردن، به شما این احساس را میدهد که متعهدید؛ ولی شما در واقع به خودتان دروغ گفتهاید؛ تعهد به دویدن، این نیست که هر روز بدوید، غیر از روزهای بارانی! تعهد، یعنی شما یا خیس میشوید یا این که ناچارید دویدن را رها کنید!
بارها شنیدهاید که میگویند: "بازاریابی شبکه ای را یک تجارت (business) بدانید". من اخیرا چیز بهتری شنیدهام: "بازاریابی شبکه ای را یک شغل تمام عیار (job) بدانید؛ مردم به شغلهایشان متعهدند؛ چرا که در غیر این صورت از رشد باز میمانند؛ ارتقا نمییابند و اخراج میشوند! شما ممکن نیست به خاطر یک مسابقه فوتبال سرکارتان نروید؛ همچنین وقتی که پدر و مادر همسرتان به شهرتان آمدهاند و همچنین به خاطر یک سریال تلویزیونی یا یک میهمانی کارتان را تعطیل نمیکنید؛ در بازاریابی شبکه ای نیز باید همین گونه برخورد کنید؛ ما درباره "تعهد" صحبت میکنیم.
در اینجا درباره دو تعهد که من معتقدم باید در این تجارت داشته باشیم صحبت میکنیم، اولین تعهد این است که هفتهای 10 تا 15 ساعت کار کنیم؛ این حداقل مقدار لازم برای موفقیت در این کار است یعنی تقریبا روزی 2 ساعت، شما نمیتوانید با 6 ساعت کار در هفته در این کار موفق شوید و حداقل به 10 ساعت کار نیاز دارید، شما باید به این تعداد ساعت، متعهد باشید، خب؛ چند نفر واقعاً این کار را میکنند؟ از آن مهمتر؛ آیا خود شما چنین میکنید؟ البته، باید حواستان باشد ... شما قرار است این تعداد ساعت را کار کنید! دیدن یک فیلم آموزشی 4 بار دیگر در طول هفته، کار کردن نیست! گشتن در سایت کمپانی و نگاه کردن به مشخصات خودتان (!) کار کردن نیست، مرتب کردن کیفتان هم کار کردن نیست!
کار کردن یعنی ملاقات افراد و صحبت کردن درباره کار و معرفی کار به آنها؛ یعنی معارفه گذاشتن یا پیش معارفه یا کمک به زیرمجموعهها برای معارفه گذاشتن، اینها معنای کارند که رشد و درآمد تولید میکنند؛ بنابراین تا آنجا که امکان دارد، 10 تا 15ساعت در هفته شما باید صرف این کارها شود.
اما تعهد مهم دوم ، این است که حداقل شما باید این کار را یک سال مداوم انجام دهید؛ یک سال یعنی 12 ماه، یعنی 52 هفته؛ چند نفر در دو هفته اول از کار دست میکشند؟ چند نفر پس از دو ماه کنار میروند؟ خود شما چند بار این کار را شروع کردهاید و قبل از یک سال آن را کنار گذاشتهاید؟حقیقت این است که این تجارت، یک کار 2 تا 4 ساله است؛ مردم در 4 یا 6 ماه، ممکن است درآمدی کسب کنند؛ اما ثروتمند نمیشوند، پیدا کردن لیدرهای کلیدی در جاهای مناسب وقت میگیرد؛ آموزش دادن وقت میبرد و ساختن یک زیربنای محکم و مناسب وقت میگیرد؛ مگر در صورتی که شما لیدرهای آمادهای را از یک کمپانی دیگر کش بروید، راه میانبر وجود ندارد.
آیا تعهد برای 2 تا 4 سال کار طولانی به نظر میرسد؟ شوخی نکنید! شما مگر در کار دیگرتان تعهد 30 یا 45 ساله نمیدهید؟! تازه، آیا در پایان این مدت تعهد، یعنی به ازای صرف نصف زندگیتان و بهترین سالهای آن، به آزادی مالی میرسید؟ آیا حقوق بازنشستگیتان کافی است؟! بنابراین، صرف یک سال اگرچه ممکن است برای رسیدن به بازنشستگی در نتورک کافی نباشد، اما زمان خوبی است برای این که توقفی کنید و پروسه کار خود را ارزیابی نمایید.
من باور دارم که اگر کسی واقعاً از یک سیستم پیروی کند و به مدت یک سال، هفتهای 10 تا 15 ساعت کار کند، به جایی خواهد رسید که پس از یک سال، به هیچ وجه دلش نمیخواهد این تجارت را ترک کند، پس متعهدان واقعی کسانی هستند که حداقل 10 تا 15 ساعت در هفته، کار واقعی انجام میدهند و میپذیرند که در هر صورت، این کار را یک سال انجام دهند، خب؛ آیا شما متعهدید؟ شما هفته گذشته 10 تا 15 ساعت کاریتان را چه کردهاید؟ برنامه هفته آینده شما چیست؟ جدا به آن فکر کنید، در مبحث بعد به پنجمین عامل خواهیم پرداخت.
Image
وقتی درباره این ویژگی صحبت میکنید خواهید دید اکثر مردم گمان میکنند که میدانند منظورتان چیست و بیشترشان حس میکنند که تصویرشان خوب است، بیشترشان اشتباه میکنند، خیلی هم اشتباه میکنند، درباره آن فکر کنید.
معمولا با افرادی که قصد معرفی کار به آنها را دارید، کجا برخورد کردهاید؟ مطمئنا در جلسه معارفه یا یک Event کمپانی نبودهاست، شما با بیشتر آنها در زندگی روزمره روبرو شده اید و آنها را آماده میکنید تا به جلسه معارفه بیایند؛ بسیار خوب، میدانم؛ شما در جلسه معارفه یا جلسات دیگر، کت و شلوار یا لباس رسمی بسیار آراستهای میپوشید و همه چیز را رعایت میکنید؛ اما زمانی که به آنجا میرسید، دریافت آنها از تصویر شما (و در نتیجه خود شما) کاملا شکل گرفته و تغییری نمیکند؛ در بیشتر مواقع، این تصویر در نخستین دیدار شکل گرفته است؛ در ویدئوکلوپ محلهتان، در سوپرمارکت، در میهمانی، در یک کنسرت یا یک تجمع فرهنگی، در کارواش، در یک رستوران زمانی که با دوستانتان برای شام بیرون رفتهاید ؛ به عبارت دیگر، در زندگی روزمره.
وقتی میروید دنبال بچهها، وقتی به خشکشویی محلهتان میروید و وقتی به خرید میروید، آنجاست که نخستین تصویر از شما در ذهن افرادی که در آینده زیرمجموعه شما خواهند شد شکل میگیرد، خب؛ در این شرایط چگونه به نظر میرسید؟ آیا هر روز که خانه را ترک میکنید، ظاهرتان مطابق با آنچه میخواهید باشید هست؟ یا کاملاً شلختهاید و به تصویری که دیگران از شما میبینند توجهی ندارید؟ منظورم این نیست که هر بار که از خانه بیرون میروید کت و شلوار و کراوات بپوشید! اما باید هوشیار و سرحال به نظر برسید، ممکن است شلوار جین بپوشید و سرحال به نظر برسید.
مهم این است که با هدف لباس بپوشید و به آن اهمیت بدهید، آیا لباسهایتان اتو دارد؟ تمیز است؟ نفستان تازه و خوشبوست؟ موهایتان مرتب است؟ لبخند به لب دارید؟ و از آن مهمتر، شرایط روحیتان چطور است؟ مثبت هستید؟ صمیمی هستید؟ از آن آدمها هستید که همه دوست دارند دور و برشان باشند؟ با دیگران برخورد مناسب، مؤدب و متواضع دارید؟
بگذارید خاطرهای برایتان بگویم، برای دیدن شخصی که میخواست با من کار کند، به شهر دیگری سفر کرده بودم، او در فرودگاه به دنبالم آمد و تا آنجا که میتوانست، به من احترام گذاشت تا نشان دهد که من چقدر برایش مهم هستم، اما من تصمیم گرفتم که با او کار نکنم و اصلا کار را به او معرفی نکردم، میدانید چرا؟! به خاطر این که او به جز من به هیچ کس دیگر احترام نمیگذاشت، وقتی از فرودگاه به سمت اتومبیلش میرفتیم، او به باربر سلام نکرد و حتی سرش را برای او تکان نداد و در حالتی مغرورانه و خشک فقط جواب سلام او را داد، او به پولی که به باربر داد اکتفا کرد؛ وسایل را از او گرفت؛ در اتومبیل گذاشت و رفت؛ به نظر من رفتار ظالمانهای بود، در رستوران هم دقیقا همین اتفاق افتاد، او با من شاهانه رفتار کرد؛ ولی با گارسون مثل یک آشغال رفتار کرد، من واقعا درباره حسن نیت او در احترامش به خودم تردید کردم و کاملا از این که با کسی باشم که این قدر به دیگران بیتوجه است، معذب بودم، پس، ما این تصویر را هر بار که از خانه بیرون میرویم نشان میدهیم؛ آیا تصویر شما، دیگران را برای این که با شما کار کنند، جذب میکند؟
و اما بخش دوم، تصویری که شما در گروهتان دارید؛ هر کسی یک Brand (آرم، نشانه) دارد؛ حسی که افراد گروهش از او دارند، این "حس" مخلوطی است از چند عامل: جوری که شما صحبت میکنید؛ جوری که لباس میپوشید؛ استیل کلیتان؛ رفتارتان با دیگران؛ مهارتهایی که دارید؛ درآمد و جایگاه شما و خلاصه، آنگونه که شما نه برای کارتان، که برای خودتان بازاریابی میکنید؛ شما نه کارتان، که خودتان را معرفی میکنید؛ بازاریابی خودتان در گروهتان عجیب به نظر میرسد؛ اما شما همواره دارید چنین میکنید؛ چه به آن آگاه باشید و چه نه.
وقتی جایگاه شما بالاتر میرود، یکی از چیزهایی که باید به لیدرهایتان یاد بدهید این است که "تصویر شخصیشان" را ارتقا دهند؛ وقتی کسی سودش را میگیرد، من اغلب او را به یک لباس فروشی میبرم تا تصویرش را درست کنم. در رده بالاتر، ممکن است لازم باشد آنها را به یک جواهرفروشی ببرید و باز در رده بالاتر، لازم است با آنها صحبت کنید که اتومبیلشان را هم عوض کنند؛ ما به لیدرهایمان یاد میدهیم که این بسیار مهم است تصویری بسیار قدرتمند داشته باشند تا در یک Event قابل استفاده باشد؛ در یک Event آموزش لیدرشیپ، من از مربیان آداب معاشرت کمک میگیرم تا به ما کمک کنند؛ ما سالی یک بار، یکEvent کاملا رسمی با کراواتهای سیاه رنگ رسمی برگزار میکنیم.
اگر شما یک مرد هستید و نمیپذیرید یا از یاد میبرید که به احترام خانمی که میخواهد روی صندلی کناری شما بنشیند، بلند شوید و صندلی را برای او از زیر میز بیرون بکشید، یا اجازه میدهید که در، بعد از عبور شما به صورت او کوبیده شود، تصویر شما یک آدم خشن بینزاکت است که قطعاً تصویر خوبی نیست. اگر شما در یک گردهمایی نتورکی در یک رستوران، سوپتان را هورت بکشید یا با غذا در دهانتان صحبت کنید، به سختی دیگران را تحت تأثیر قرار خواهید داد؛ ما در تجارتمان، رویا میفروشیم؛ ما این رویا را به افرادی که قصد ورودشان را داریم و نیز به تیممان میفروشیم و خودمان، باید مثال زنده این رویا باشیم؛ تصویری که شما ایجاد میکنید، تعیین میکند که فرد مورد نظر به تیم شما وارد میشود یا نه.
آیا شما تصویر رویای آینده او هستید که انتظار دارید به شما بپیوندد؟ در واقع، همین تصویر شماست که تعیین میکند آیا آنها اصلا به حرفهای شما در جلسه معارفه گوش میدهند یا نه؛ و آیا آنها به Event شما میآیند یا نه، حتی اگر شما در این کار کاملا تازه کارید، میتوانید تصویری از اطمینان، باور و حرفهای بودن ارایه کنید؛ و هیچ چیز بیش از این جذب دیگران را به سازمان شما سرعت نخواهد بخشید و تصویری که شما در تیمتان دارید، تعیین کنندهترین عامل است برای دانستن این که شما در این کار به کجا خواهید رسید و چقدر طول میکشد به آنجا برسید؛ تصویر شما، تصویر یک لیدر است یا یک پیرو؟ آیا شما اعتماد میآفرینید یا تردید؟ آیا شما حرفهای به نظر میرسید یا آماتور؟!
به صورت جدی به تصویرتان فکر کنید و به خودتان در این زمینه نمره بدهید، در پایان این مباحث، خواهیم دانست که شما چه تعدادی از این هفت ویژگی را درست به کار میگیرید و کجاها نیاز به پیشرفت دارید.
Personal Development
این مبحث را خیلی خیلی جدی بگیرید، بگذارید به مورد ششم بپردازیم:
رشد شخصی (Personal Development) مورد ششم، یکی از مهمترین عاداتی است که باید در این تجارت داشته باشید و نیز عادتی است که افراد جدید در برابر آن مقاومت زیادی میکنند، چرا؟ چون شنیدن اینکه باید روی خودشان کار کند چندان جذاب نیست، آنها علاقه دارند که بشنوند چگونه باید با دیگران برخورد کنند.
چگونه افراد جدید را جذب کنند؛ چگونه یک مجموعه بسازند که پیش برود و چگونه سازمان خود را رهبری کنند؛ آنها این نکته را درنمییابند، در صورتیکه آنها از جنس افراد مورد اعتماد دیگران نباشند، از جنس افرادی که دیگران باورشان دارند و دوست دارند با آنها کار کنند، تکنیکهای مشاوره و رهبری، کاملا بیهوده و بیاثر خواهند بود، نکته مهم این است: برای موفقیت در این کار، دانستن چند روش و تکنیک کافی نیست؛ شما باید اطمینان و شخصیت کاملا ویژهای داشته باشید، این شخصیت، از ماهیت شما میآید و این ماهیت، محصول رشد شخصی شماست.
اگر به یاد داشته باشید، در آغاز این مباحث درباره Status صحبت کردیم، اگر ذهنیت درستی نداشته باشیم و زمان خاصی را صرف رشد شخصی نکنیم، هرگز Status خوبی نخواهیم داشت؛ این یک واقعیت است: کار ما آسان نیست، ساده است؛ ما گاهی به افراد شکاک و ایرادگیر برمیخوریم؛ آنها که تفاوت بین پیرامیدهای غیر قانونی یعنی شرکت های هرمی و بازاریابی شبکهای را نمیفهمند، ما ناچاریم بسیاری از بدیهیات اقتصادی را برای کسانی که تاکنون هیچ کار مستقل اقتصادی نکردهاند تشریح کنیم، ما بسیاری اشخاص را وارد این تجارت میکنیم که هرگز رئیس خود نبودهاند؛ بنابراین، عوض شدن تیممان، رفتن یکی و آمدن دیگری و بالا و پایین رفتن انگیزه و احساس ما بخشی از کار است؛ ما باید تلاش کنیم که همواره "بالا" باشیم.
ما "باید" با مشکلات، به عنوان فرصت رشد روبرو شویم؛ از ناکامیها تجربه بیاموزیم و احساس بیچارگی و بدبختی را "نیاز به ساختن بیشتر شخصیتمان" تلقی کنیم و این کار زمانی که ما همهی روز با منفیها احاطه شدهایم، واقعا دشوار است؛ این یک حقیقت است، بیشتر فامیل، همکاران و دوستان ما منفیاند، آنها نمیخواهند چنین باشند؛ ولی ناخواسته هستند؛ آنها بدین صورت برنامهریزی میشوند؛ روزی 24 ساعت و هر 7 روز هفته، برای داشتن یک ذهنیت مثبت، باید ناخودآگاه خودتان را به صورتی حساب شده با برنامههای مثبت برنامهریزی کنید.
هر لیدر بزرگ بازاریابی شبکه ای، این کار را همچون یک آیین مذهبی، روزانه برگزار میکند، به نظر من، بهترین روش انجام این کار، این است که هر روز صبح، به عنوان اولین کار روزتان، 30 دقیقه را به این کار اختصاص دهید، انجام این کار به عنوان اولین اقدام روزانه، خودآگاه شما را برای تمام روز میسازد و نتایجی را که در طول روز خواهید گرفت، تعیین میکند. (اگر شما فیلم "راز" را دیدهاید یا کتاب آن را خواندهاید، این موضوع به خوبی به شما اثبات میکند که قانون جذب چگونه عمل میکند).
به دلایلی، اکثر افراد جدید فکر میکنند که یک لیدر سطح بالا، هرگز با کار نکردن یک زیرمجموعه روبرو نشده؛ به هرکس که کار را پیشنهاد داده، جواب مثبت گرفته و هرگز به هیچ مشکل و معضلی دچار نشده است، البته که چنین نیست؛ لیدرهای سطح بالا قطعا چالشها و مصیبتهای بیشتری را تحمل کردهاند؛ اما آنها به اندازه کافی روی رشد شخصیشان تمرکز کردهاند که این مشکلات نتوانسته مانع رسیدن آنها به موفقیت شود، آنها کاملا روی ریل هستند؛ آنقدر که حتی اگر زلزلهای کمپانی مرکزی را ببلعد، هیچ مشکلی نیست؛ آنها از جایگاهشان تکان نمیخورند، بازهم راهی برای موفق شدن مییابند و هرگز از روی ریل موفقیت خارج نمیشوند.
نکته بسیار مهم این است: این وضعیت، یک مقصد نیست که شما به آن برسید و بعد از آن اینگونه باشید؛ بلکه یک فرآیندِ در جریان است؛ آنها همواره روی خودشان کار میکنند تا وضعیت ذهنیشان را مثبت نگه دارند تا وزن افکار منفی هرگز از افکار مثبت بیشتر نشود، شما باید به اینجا برسید، این وضعیت، فقط برای این نیست که شما را روی ریل نگه دارد تا از کار خارج نشوید؛ بلکه داشتن این وضعیت، به شدت منجر به پیشرفت نتایجی که همه ی روز و هر روز در هر زمینهای میگیرید میشود؛ برنامه رشد شخصی هر روز صبح، تغییری فیزیولوژیکی در شما ایجاد میکند که منجر میشود شما از همان کارهای روزمره، نتایج بهتری بگیرید.
من به شما قول میدهم که اگر هر روز صبح، 30 دقیقه به فایل های صوتی روانشناسی موفقیت گوش دهید، از تلفن زدن به 10 نفر برای دعوت به معارفه در آن روز، نتیجه بسیار بهتری خواهید گرفت و درصد موفقیت شما به شدت بالا خواهد رفت؛ در مقایسه با این که همین ده دعوت را بدون برنامه رشد شخصی انجام دهید، اگر شما وقتی که صبح از خواب بیدار میشوید، سی دقیقه کتاب "مانند ثروتمندان فکر کنید" را بخوانید، آن شب در جلسه معارفهتان فرد کاملاً متفاوتی خواهید بود، حالت بدنتان متفاوت خواهد بود؛ تون صدایتان متفاوت خواهد بود و نگاهتان و چشمهایتان متفاوت خواهد بود.
اگر روزتان را با تماشای تلویزیون آغاز کنید و ساعت 7 عصر، کسی به شما "نه" بگوید، شرط میبندم که شما گوشی تلفن را میگذارید و به سراغ همان تلویزیون میروید، اما اگر روزتان را با خواندن کتاب "وقتی انسانی میاندیشد" به مدت 30 دقیقه آغاز کنید و در ساعت 7 عصر جواب رد بشنوید، شرط میبندم که شما به نفر بعدی در ساعت 7:03 تلفن خواهید کرد.
شما در زندگی و در تجارتتان چقدر از رشد شخصی بهره میبرید؟ این عادت، مهمترین عادتی است که انسانهای بزرگ را موفق ساخته و آنها را موفق نگاه میدارد، این عادت، کلید طلایی موفقیت در هر کاری در زندگی است.
Sacrifice (فدا کردن)
اجازه بدهید به سراغ هفتمی برویم، عاملی که ممکن است غافلگیرتان کند: Sacrifice (ترجمهی فارسی: فداکاری، قربانی کردن، فدا کردن) به هر حال، قطعا گفتن این موضوع به فردی که میخواهد وارد کار شود، چندان جذاب نیست، این که باید چیزی را فدا کند، ما معمولا با تمرکز روی پول، روش زندگی و رفاه، مجموعهمان را گسترش میدهیم؛ میدانید ... همه اینها با نتورک به دست میآیند؛ ولی نه در آغاز کار.
برای شروع و ساختن یک چیز بزرگ، شما ناچارید که چیزی را فدا کنید؛ شما باید بهایی پرداخت کنید، شما و هر کسی که شما وارد این تجارت میکنید، هم اکنون از کل 24 ساعت وقتتان در روز استفاده میکنید؛ برای انجام کارهای متفاوت به روشهای متفاوت؛ به روشهایی که شما را هر چه بیشتر در آسایش و راحتی نگه دارد، از مبحث تعهد به خاطر دارید که برای انجام این تجارت حداقل به 10 تا 15 ساعت وقت در هفته نیاز دارید، معنی آن عبارت این است که شما ناچارید آنچه را هم اکنون در این زمان انجام میدهید فدا کنید، همیشه اینطور نخواهد بود و در آینده شما شاید وقت آزاد بسیار بیشتری هم پس از موفقیت در بازاریابی شبکه ای به دست آورید؛ ولی در آغاز کار، به ناچار اینچنین است.
من در حال حاضر مشغول خواندن کتاب "هفتهای با 4 ساعت کار" اثر Timothy Ferriss هستم. کتاب بسیار لذتبخشی است و کلی مطالب خواندنی و هیجان انگیز دارد؛ ولی خواندن آن برای بسیاری افراد واقعا خطرناک است؛ چرا که این افراد به تمام جوانب توجه نمیکنند و کامل نمیاندیشند؛ بلکه تنها ظاهر امر را میبینند.پ، بسیار شیرین به نظر میرسد وقتی میخوانید که او شش ماه وقت گذاشته تا یک قهرمان بوکس چینی شود یا یک سال را به یادگرفتن تانگو در بوینس آیرس گذرانده؛ اما او در ابتدا تجارتی آفریده که جریان درآمد دائم به سویش برقرار باشد.
قبل از آن که زندگی پر از ماجراهای بیپایانش را آغاز کند؛ من پردرآمدترین فرد در کمپانیام هستم و همان نوع زندگی را دارم که Timothyدر کتابش دربارهاش صحبت میکند، درآمد من فوقالعاده است؛ مقدار قابل توجهی از آن، درآمدی است که هم اکنون وقتی را از من نمیگیرد و من میتوانم تمام زمانم را روی تیم Softball ام بگذارم؛ ولی حقیقت این است: من هنوز دارم چیزی را فدا میکنم، هنوز قربانی میدهم؛ نه به خاطر آن که نیاز دارم؛ بلکه چنین انتخاب کردهام، به خاطر آنکه میخواهم "درآمد بدون صرف زمان" خودم را حتی بیشتر کنم.
بالاسری من تمام فیلمهای مطرح را به محض اکران شدن میبیند؛ او حداقل 5 برنامه تلویزیونی را مرتب میبیند، من اکثر آنها را از دست میدهم یا طی سفر هوایی، در هواپیما، چند ماه بعد آنها را میبینم، لیدر ارشد بالاسری من، بیش از من به تعطیلات میرود؛ حتی احتمالا شما نیز بیش از من به سفرهای تفریحی میروید، من هم میتوانم این کارها را انجام دهم و از آنها لذت هم میبرم؛ ولی ترجیح میدهم فعلا آنها را فدا کنم تا خودم را در آینده در موقعیت بهتری قرار دهم.
اشتباه نگیرید؛ من هم کارهای لذتبخش انجام میدهم، من هم به تماشای اولین اکران "جنگ ستارگان" یا "ماتریکس" در نیمه شب میروم، من هم وقتی یک کتاب هری پاتر جدید بیرون میآید، مانند خیلیها تمام شب را بیدار میمانم و آن را میخوانم (حتی میتوانید تصور کنید که من دیشب چنین کردهام!) من بی هیچ پشیمانی، یک سخنرانی 50 هزار دلاری را لغو میکنم چرا که با مسابقه تیم Softball ام همزمان شدهاست، وقتی صحبت چیزی است که مرا واقعا هیجانزده میکند، من انجامش میدهم؛ ولی من میتوانم چنین کنم به خاطر آن که قبلا چیزی را فدا کردهام.
وقتی که من کارم را شروع کردم، بسیاری از روزها نمیتوانستم به کلیسا بروم؛ ولی امروز در بعضی یکشنبهها مبلغ چکی که به کلیسا میدهم مساوی مجموع 799 نفر دیگر حاضر در کلیساست! در آغاز کار، من ساعتها با یک اتومبیل درب و داغان در مسیرهای طولانی رانندگی و کار میکردم؛ ولی امروز با جت اختصاصی درجه یک سفر میکنم؛ شعار من این بود: "من امروز طوری کار میکنم و کارهایی را میکنم که دیگران نمیکنند؛ بنابراین در آینده کارهایی را خواهم کرد که دیگران نمیتوانند بکنند" میدانید؛ این شعار خیلی خوب جواب داد! "کاری را میکنم که هیچکس نمیکند تا در آینده کاری را بکنم که هیچ کس نمیتواند بکند" شما چطور؟
آیا شما امروز چیزی را فدا میکنید تا فردا، آزادی واقعی را برای شما به ارمغان بیاورد؟ یا شما صرفا به لذتهای آنی میپردازید و از هیچ چیز صرف نظر نمیکنید؛ که در نتیجه برای همیشه ناچار خواهید بود به سختی کار کنید؟ به این سؤال به طور جدی فکر کنید، چه چیزی را فدا میکنید تا آزادی مالی به دست آورید؟ و خودتان را در هر هفت چیزی که ما در این سری درسها دربارهاش صحبت کردیم یک بار دیگر ارزیابی کنید:
Status
Event
Consistency
Commitment
Image
Personal Development
Sacrifice
کدامیک از این هفت ویژگی را به درستی به کار میگیرید؟ به خاطر داشته باشید که افراد درجه یک در این تجارت، از هر هفت ویژگی استفاده میکنند؛ خودتان را صادقانه ارزیابی کنید؛ آنگاه خواهید دانست که در کجاها ضعیف هستید و باید روی آنها کار کنید.
نوامبر 2008، هتل متروپولیتن پالاس دوبی، ساعت 9 شب
مجری: در اینجا از آقای رندي گیج دعوت میکنیم ...
رندی گیج به روی صحنه میآید، همه حاضران برمیخیزند و به مدت 45 ثانیه مداوم دست میزنند، رندی یک لیوان آب مینوشد و شروع میکند:
حدود ساعت 8 بود، پنجشنبه شب، که تلفن زنگ زد؛ شاید بدانید که من در آن زمان یک رستوران داشتم. دوستم بود که گفت: شنبه عصر چیکارهای؟ گفتم کار خاصی ندارم، گفت: ازت میخوام بیای خونه من، من تازگی ها یکیو ملاقات کردم که میخوام تو هم ببینیش.
رفتم پیشش و اون فرد رو ملاقات کردم، شروع کرد به حرف زدن درباره پول در آوردن، فکر میکنم «اَم وِي» بود، گفتم: ««اَم وِي»؟! چی هست؟!» شروع کرد به کشیدن یه تعداد دایره و گفت اینا آدمن و من دارم از این راه پول در میارم! گفتم: «من تا حالا چیزی در این باره نشنیدم؛ ولی اگه واقعا درباره پول درآوردنه، حتما باید یه نگاهی بهش بندازم!» چون ما اون موقع پولی تو رستوران در نمیاوردیم، فقط داشتیم میجنگیدیم و واقعا به پول نیاز داشتیم. خوب یه شب دیگه قرار گذاشتیم و اونو دیدم، این دفعه یه دایره بزرگ اون بالا کشید و توش نوشت: «شما»؛ بعد 5 تا دایره دیگه کشید و گفت: «تو این کارو به این 5 نفر معرفی میکنی؛ بعدش هر کدوم از اونا به پنج نفر دیگه و به این صورت تو 25 نفر داری؛ بعد 125 تا و بعد 625 تا و 3125 تا و 15625 تا».
همین طور برای 45 دقیقه حرف زد؛ و البته قضیه نتورک «اَم وِي» بود. من مبهوت این دایرهها شدهبودم؛ چون رشد فوقالعادهای بود؛ تصاعدی. شاید بدونین که من اولش یه ظرفشور بودم، من در 16 سالگی ترک تحصیل کردهبودم، تحصیلات دانشگاهی نداشتم، هیچی درباره تجارت نمیدونستم، خانوادم بسیار فقیر بودن، واسه همینا این ایده نتورک مارکتینگ برام فوقالعاده بود. بلافاصله بعد از صحبتها من پذیرفتم و ثبت نام کردم؛ البته دوستم که منو معرفی کرده بود ثبت نامم کرد، من حدود 6 ماه با «اَم وِي» کار کردم، در این مدت من 1 نفرو به کار وارد کردم؛ اونم هماتاقیم بود؛ چون من بهش پول قرض دادم که بیاد تو کار! (خنده حضار). پول بهش قرض دادم که هروقت داشت بهم بده و اونم البته هیچ وقت نداد. در عرض یکی دو ماه هماتاقیم دیگه کار نکرد؛ چون هنوز ثروتمند نشدهبود! خوب ... من چی کار میتونستم بکنم؟ من هم از کار خارج شدم! چون تمام سازمانمو از دست دادهبودم!
یکی دو ماه بعد یکی دیگه از دوستانم بهم تلفن زد، بهم گفت یه کاری داره عین «اَم وِي»، فقط خیلی بهتر از اون! خوب من «اَم وِي» رو دوس داشتم؛ این از اونم بهتر بود؛ پس من بلافاصله وارد شدم، تو این کمپانی جدید من 1 نفرو وارد کردم، همون هماتاقیمو! به همون صورت ... بهش پول قرض دادم و اون وارد شد و پول منو نداد و ...! یکی دو ماه بعد هم اون از کار خارج شد. بعدشم من!
و چند ماه بعد، دوست دیگهای به من زنگ زد، اون هم یه کاری داشت درست مثل قبلی و درست مثل «اَم وِي»، فقط بهتر از اون! خوب البته منم باز بلافاصله وارد شدم و هماتاقیمو هم وارد این کمپانی کردم؛ و البته هیچ کس دیگهای رو هم نتونستم بگیرم، چند ماه بعدشم اول هماتاقیم و بعدشم من کارو ول کردیم! شش ماه بعد، یه دوست دیگهام ... عین همین ماجرا ... این یکی از همه بهتر بود! من وارد شدم ولی این بار هماتاقیم وارد نشد و البته من خیلی زودتر کارو ول کردم.
خوب ... چرا من اینارو دارم به شما میگم؟! میخوام بدونین که من در 5 سال اول کارم در نتورک مارکتینگ چه وضعیتی داشتم. من 5 سال پولمو از دست دادم، من محصول میخریدم؛ کتاب و سی دی میخریدم؛ آموزش میدیدم ... یعنی من پول خرج میکردم و خرج میکردم و خرج میکردم و هیچی در نمیآوردم، اون وقت، انگار یه چیزی به من الهام شد، از خودم پرسیدم: چرا من نمیتونم آدما رو وارد این کار کنم؟!
من تو این 5 سال، همه چیزو درباره نتورک مارکتینگ میدونستم، من تو این سالها تلاش کردم همه مهارتها رو یاد بگیرم ... که چهجوری با آدما ملاقات کنم؛ چهجوری پرزنت کنم؛ چهجوریجوابها رو بدم. من خیلی ماهر شده بودم؛ روی وایت بردم دایرهها رو میکشیدم و ... میتونستم بیست یا سی نفرو ظرف یک ماه وارد کار کنم و طبیعتا فکر میکردم اگه بتونم این ماه بیست و پنج نفر و وارد کار کنم، ماه بعد 125 نفر خواهم داشت. ماه بعدش 600 نفر و 3000 نفر ماه بعد ... ولی این اتفاق نمیافتاد. چون 25 نفر ماه اول من، ماه دوم تبدیل میشد به 5 نفر! من فکر میکردم آخه چه اتفاقی واسه 20 نفر بقیه افتاد؟ اونا حتما احمقن ... یا ترسوان ... یا تنبلن؛ پس آدمای جدیدی رو وارد میکردم و منتظر میموندم که ماه بعد 5 برابر بشن، ولی همون اتفاق میافتاد و اکثرشون از کار خارج میشدن، اه ... اینا هم احمقن؟ یا ترسو؟ یا تنبل؟! چشونه؟
بعد از 5 سال بود که یه انقلابی در من ایجاد شد ... من فهمیدم راهی که دیگرانو با اون وارد کار میکنم، راهی نیست که اونا بتونن باهاش آدمای دیگه رو وارد کار کنن و اون پرزنتهای بزرگی که من روی وایتبرد انجام میدادم، خیلی آدما نمیتونن انجام بدن. تازه فهمیدم که من باید یه سیستم داشته باشم که افرادم از اون پیروی کنن. یک سیستم گام به گام برای همه ... چه فارغالتحصیل دانشگاه باشن چه ترک تحصیل کرده دبیرستان؛ مثل من، چه دکتر باشن چه راننده تاکسی، چه گارسون باشن چه دندانپزشک، همه باید بتونن همون سیستمو پیگیری کنن. وقتی این موضوع رو فهمیدم، اتفاق بزرگی برام افتاد ... باعث شد که به جای سخت کار کردن، هوشمندانه کار کنم. این باعث شد که من تو این تجارت به موفقیت برسم و به درآمدهایی برسم که خیلیا تو تمام عمرشونم نمیرسن.
من اعتقاد دارم که نتورک مارکتینگ، جذابترین تجارته تو تمام دنیا؛ چون تنها تجارتیه که توش من که دبیرستانو تموم نکردم، میتونم یه مولتیمیلیونر بشم و به شیوه رویاهام زندگی کنم، من یه زندگی رویایی دارم که باید به شما بگم، من میلیونها دلار در تنورک مارکتینگ در آوردم، من تو خونه رویاییم تو سیدنی استرالیا زندگی میکنم؛ من ماشینهای زیبای اسپورتمو میرونم؛ من بهترین روابطو با اطرافیانم دارم و تمام زندگیمو هم براساس مهمترین سرگرمیم، بیسبال بنا کردم، من تو چهار تیم مختلف بیسبال بازی میکنم و در عین حال تجارتمو هم دارم.
در این تجارت، در حرفه نتورک مارکتینگ، شما میتونین انتخاب کنین که با چه افرادی کار کنین، میتونین ساعات کاریتونو انتخاب کنین، میتونین درمورد مالیات کلی سود ببرین و در کشورهای متفاوت تجارت خودتونو داشته باشین؛ شما امکان مسافرت دارین و بالاخره من فکر میکنم که بزرگترین مزایای این تجارت این دوتان: یکی این که هیچ محدودیتی تو درآمد شما وجود نداره، شما تنها کسی هستین که میزان درآمدتونو تعیین میکنین و دومی این که تو این کار، ما با کمک کردن به موفقیت دیگران، موفق میشیم، اینا باعث میشه که این کار شگفتانگیزترین کار دنیا باشه.
این برای من خیلی هیجانانگیزه و باعث افتخار منه که الآن اینجا باشم باشم، در اولین کنفرانس لیدرشیپ شما (تشویق حضار). این لحظه بسیار هیجان انگیزیه در کار شما و در زندگی شما، برای همین من از شما میخوام که بیشترین استفاده رو از اون ببرین، به عنوان فردی که از یه خانواده خیلی فقیر شروع کرده و تونسته به موفقیت برسه، من رویایی رو که خیلی از شماها دارین میدونم، من مشکلات بسیاری رو هم که خیلی از شما دارین میدونم، شما یک سال تو این کار با این کمپانی بودین و بیشک کار ما مشکلات و چالشهایی داره ولی من از شما میخوام که هرگز پا پس نکشین، هرگز رویاهاتونو فراموش نکنین. چون در کاری که شما انجام میدین این موضوع خیلی خیلی مهمه، خیلی آدما هستن که نیاز دارن به چیزی که ما داریم تو نتورک مارکتینگ، شما در این کنفرانس فوقالعاده هستید در دوبی، یکی از ثروتمندترین جاهای تمام دنیا.
در شرایطی که میدونین الان بحران اقتصادیه تو تمام دنیا، کمپانیها دارن کارمنداشونو بیرون میکنن و مردم کارشونو از دست میدن، زمان سختیه، ما میتونیم با تجارت خودمون به اونا کمک کنیم، هیچ تجارتی تو دنیا از این بهتر نیست و من از شماها میخوام که این موقعیت فوقالعادهای رو که دارین ببینین تو این لحظه بحرانی از تاریخ دنیا؛ تا بیشترین استفاده رو ازش ببرین، چون باور من اینه که از الآن تا دو سال آینده مهمترین سالها در تاریخ نتورک مارکتینگ خواهد بود. این صنعت 60 ساله که بدون وقفه رشد کرده و قویتر شده تا به جایی که امروز میدونین رسیده؛ میدونین که الآن بدترین شرایط اقتصادی دنیا در کل تاریخه و من فکر میکنم که ما در دو سال آینده میتونیم تو نتورک مارکتینگ بیشتر از کل تاریخ 60 ساله نتورک مارکتینگ، میلیونر بسازیم.
من فکر میکنم که الآن وقتشه؛ و برای همین خیلی هیجانزدم از این که این شانسو دارم که امشب با شمام و این فکرامو به شما میگم.
خوب ... ما باید چیکار کنیم که به مشکلات غلبه کنیم و به موفقیت برسیم؟ یکی از مهمترین چیزها، تعهده. این یک کار 2 تا 4 سالهست؛ شما لیدرهای کمپانیتون هستید و خیلی از شما 1 سال تو این کار بودین که من فکر میکنم زمان خیلی کمیه، 2 تا 4 سال زمان لازمه که تو این کار به آزادی مالی برسین، من میدونم که این زمان خیلی طولانی به نظر میرسه؛ ولی با تجارت سنتی مقایسهش کنین. تو تجارت معمول، سی یا چهل سال طول میکشه که شما بخواین موفق بشین؛ ولی اینجا میتونین این کارو دو، سه یا چهار ساله انجام بدین؛ خیلی از آدما سی یا چهل سال یه کاریو میکنن و هنوز موفق نیستن؛ هنوز ثروتمند شمرده نمیشن و هنوز مشکلات اقتصادی زیادی دارن، واسه همین یه تعهد دو تا چهار ساله یه فرصت فوقالعادهس؛ بهتر از هر چیزی تو دنیا.
دومین چیز بسیار مهم اینه که از یه سیستم پیروی کنین. اگه نوارهای منو گوش داده باشین یا از کتابها و فیلمهای من استفاده کردهباشین، میدونین چقدر مهمه که یه سیستم قدم به قدم داشتهباشین که ازش پیروی کنین، کار شما لیدرها اینه که کمک کنین این سیستم تو سازمانتون جا بگیره که افراد شما هم از همون سیستم پیروی کنن.
و من فکر میکنم سومین چیز مهم تو این کار، باورهای ماست. باور شما به کمپانی، باور شما به حرفه نتورک مارکتینگ، و مهمترینش: باور شما به خودتون، سختترینشم همین آخریه؛ باور شما به خودتون. ولی شما باید به این باور برسین، باور به کمپانی خیلی مهمه، این که شما الآن اینجا هستین، نشون میده که شما این باورو ایجاد کردین و میتونین وقتی به کشورهاتون برگشتین، این باورو به اونجا منتقل کنین، شما باور به موفقیت رو هم به افرادتون منتقل میکنین؛ چون آدمهای موفق زیادی الآن تو این اتاق هستن که میتونین ببینینشون، باهاشون دست بدین، داستان موفقیتشونو یاد بگیرین.
شما میدونین که این کار برای اونا جواب داده پس برای شما هم میتونه جواب بده، برای همینه که من همش داستان خودمو تعریف میکنم؛ که شما بدونین اگه برای من کار کرده، برای شما هم میتونه کار کنه، خیلی مهمه که شما کتابای مثبت بخونین؛ به سي ديهای آموزشی گوش بدین؛ ویدیوهای آموزشی رو ببینین و هرچه بیشتر درباره این تجارت یاد بگیرین.
یکی از چالشهای سر راه شما اینه که یک نتورکر «حرفهای» بشین، بیشتر افراد تو این کار، آماتورن، خوب؛ فرق بین یه آماتور با یه حرفهای چیه؟ آماتورها کار رو برای سرگرمی انجام میدن ولی حرفهایها برای انجام کار پول میگیرن، بعضی از شماها مثلا فوتبالیست آماتورین، برای سرگرمی بازی میکنین، ولی کریستینا رونالدو حرفهایه، پول میگیره که فوتبال بازی کنه،اگه شما میخواین موفق بشین، باید تو نتورک مارکتینگ حرفهای باشین.
در این کار باید یه دانشآموز باشین و مدام در حال تحصیل باشین و درجات بالاتر رو کسب کنین، باورهاتونو اینطوری بسازین؛ اون وقت ویژن بزرگتری برای خودتون خواهید ساخت، من فکر میکنممهمترین چیزی که ما رو راه میندازه، ویژن ماست؛ چیزی که ما فکر میکنیم رسیدن بهش برامون ممکنه.
مادر من به تنهایی ما رو بزرگ کرد؛ من و برادر و خواهرمو، ما خیلی فقیر بودیم، مادرم مجبور بود سخت کار کنه، من ویژن بزرگی از آینده نداشتم، من به عنوان یه ظرفشور شروع کردم؛ بنابراین ویژنم این بود که یه آشپز بشم؛ چون آشپزا درآمدشون از ظرفشورا بیشتره! بعدش میخواستم یه گارسون بشم چون گارسونا بیشتر از آشپزا در میاوردن! بعدشم یه مدیر رستوران ... چون قدم میزد و همه بهش میگفتن رئیس ... خیلی مهم به نظر میرسیدن، من یواش یواش ویژنمو بزرگ کردم، بعدش میخواستم یه رستوران واسه خودم داشته باشم، من به این ویژنم رسیدم؛ خودم رستوران داشتم؛ فکر میکردم این رویای هر آمریکاییه که صاحب یه بیزینس مثلا یه رستوران باشه، البته وقتی بهش رسیدم فهمیدم که این یه کابوس آمریکاییه که صاحب یه تجارت سنتی تو آمریکا باشی، همیشه باید بدوی ... مالیات بدی ... پول خرج کنی و پولتو از دست بدی ... هیچ وقتی چیزی برای خودت نمیمونه ... برای همین بود که وقتی نتورک مارکتینگ به من پیشنهاد شد، من جشن گرفتم.
داشتم میگفتم ... برای موفق شدن باید شما یه ویژن درون خودتون پرورش بدین، یکی از چیزهای مهمی که من میخوام امشب به شما بگم اینه که باید آگاهانه به موفقیت برسین، باید بتونین دنیا رو از یه پنجره بزرگتر ببینین، به یه ویژن بزرگتر فکر کنین ... به ثروت بیشتر؛ شادی بیشتر؛ سلامتی بیشتر در زندگیتون، این پروسهایه که شما باید خودتونو آموزش بدین و با آموزش بهش برسین و خودتونو رشد بدین، باید خودتون خودتونو برنامهریزی کنین. ما همهمون داریم 24 ساعته در روز برنامهریزی میشیم، وقتی شما دارین یه فیلم میبینین، داره ناخودآگاه شما رو برنامهریزی میکنه، وقتی شما دارین یه کتاب میخونین، پیامهایی به ذهن شما میفرسته، وقتی تلویزیون میبینین هم همینطور.
بذارین بهتون بگم پیامی که بیش از همه از همهجا به ناخودآگاهمون ارسال میشه چیه: پول بده؛ آدمای ثروتمند شیطانن؛ و معنوی بودن مساویه با فقیر بودن، اگه خوب به پیامهایی که از همه فرهنگها به ما ارسال میشه نگاه کنین میبینین که این سه پیام، شایعترین و در عین حال قویترین پیامهاییه که به ما ارسال میشه، من محیط اطراف شما رو «فضای روزانه» نامگذاری میکنم. این فضا شامل خیلی چیزاست؛ تلویزیون، رادیو، کتابها، اینترنت، سینما، اي ميلهایی که دریافت میکنین، دوستانتون، جامعهتون ... همه اینها فضا رو تشکیل میدن، اونا هر روز شما رو برنامهریزی میکنن که «پول بده؛ آدمای ثروتمند شیطانن».
شما نمیدونین این برنامهریزی کی و چگونه انجام میشه چون آگاهانه نیست، بنابراین شما که به این شرکت میپیوندین، میگین: من میخوام ثروتمند بشم، من میخوام موفق بشم و خیلی پول در بیارم. بعد، ذهن ناخودآگاه شما باعث میشه که شما فعالیتهاتونو اصلا در این جهت نذارین، بنابراین در سطح آگاهانه و تا اونجایی که خودتون میدونین، شما برای موفقیت تلاش میکنین؛ ولی ناخودآگاه شما باعث میشه که شما موفق نشین و یا پولی رو که به دست میارین سریع از دست بدین، بین خودآگاه شما که ازش خبر دارین و ناخودآگاه شما که برنامهریزی شده، یه نتاقض وجود داره.
پس، تا وقتی که شما این تناقضو برطرف نکنین، نمیتونین موفق بشین؛ چون ذهن ناخودآگاه شما بحث نمیکنه که بخواد قانع بشه؛ راجع به چیزی دلیل نمیاره و اصلا خودشو به شما نشون نمیده؛ فقط دقیقا کاری رو که براش برنامهریزی شده کامل و دقیق انجام میده! این، مشکل من در 30 سال اول زندگیم بود. وقتی بزرگ شدم، فقیر بودم، برای همین به آدمای ثروتمند حسودیم میشد و دوستشون نداشتم، اونوقت من به نتورک مارکتینگ پیوستم که ثروتمند بشم؛ ولی کماکان همین عقیده رو در ناخودآگاهم داشتم که «رندی! دست نگه دار! وگرنه تو یکی از اون آدمای شیطانی بدجنس ثروتمند میشی! بعد دوستات ازت بدشون میاد؛ هیچ کس دوست نداره!» در نتیجه من 30 سال تلاشهامو هدر میدادم و این کاریه که اکثر افراد دارن انجامش میدن و متوجه هم نمیشن که دارن چیکار میکنن.
مثلا فیلم تایتانیک ... حتی در این اتاق هم اکثر افراد فیلم تایتانیکو دیدن، درسته؟ کسایی که این فیلمو دیدهن دستاشونو ببرن بالا ... (تقریباً همه دستهایشان را بالا میبرند!) ... خوب؛ من از کجا میدونستم که شما این فیلمو دیدین؟! طبیعیه؛ چون این فیلم، محبوبترین فیلم در طول تاریخ جهانه،بذارین یه رازی رو درباره تایتانیک بهتون بگم، این فیلم، همچنین شیطانیترین فیلم تاریخ جهانه! و شما رو به شدت، با 150 روش مختلف برنامهریزی میکنه که پول بده، ثروتمندا شیطانن و معنوی و خوب بودن یعنی فقیر بودن! ممکنه بگین: «بیخیال بابا ... تایتانیک فقط یه داستان عاشقانه ساده بود.» نه،بذارین فیلمو از دیدگاه خودآگاه موفقیت ارزیابی کنیم. وقتی فیلم شروع میشه، لئوناردو سوار كشتی میشه برای سفر، اون یه پسر شاد و خوشبخته، خوب چرا خوشبخته؟ چون فقیره! نگران هیچی تو دنیا نیست، هیچ وسیلهای هم نداره، میاد تو قایق و هرجا که دلش بخواد میره، خوب؛ از آن جا ما یاد میگیریم که آدمای فقیر، شادن! در قسمت دوم فیلم، ما رز رو میبینیم، رز خیلی غمگینه، چرا؟ چون قراره با یه آدم ثروتمند ازدواج کنه، یادتون میاد؟ خانواده ثروتمندش مجبورش کرده که با این آدم ثروتمند ازدواج کنه؛ آدم ثروتمندی که اصلا دوستش نداره، خوب، پیام دوم ناخودآگاهی که ما از این فیلم میگیریم چیه؟! این که شما به خاطر پول، روحتونو میفروشین!
بذارین ادامه فیلمو ببینیم، یادتونه که رز تو کابین درجه يك اتاق داره؛ با یه سالن غذاخوری زیبا؛ که آدمهای ثروتمند توش غذا میخورن و درباره موضوعات خستهکننده صحبت میکنن و سیگار میکشن. اون حوصلهش حسابی سر میره، تا زمانی که لئوناردو پیداش میشه، بهش میگه: هی ... بیا بریم کابین درجه 3 رو ببین! (خنده حضار) و یادتونه که وقتی میرن به کابین درجه 3 چه اتفاقی میفته؟ همه دارن آواز میخونن؛ میرقصن؛ خیلی شاد و خوشحال! ما یاد میگیریم که آدمای شاد و دوستداشتنی، آدمای فقیرن و آدمای ثروتمند، خستهکننده و حوصلهسربرن!
خوب ... بعدش چه اتفاقی میفته وقتی کشتی به کوه یخ برخورد میکنه؟! فقیرا پایین پلهها دور همهن و تلاش میکنن برای نجات؛ و پولدارا دارن سعی میکنن پول بدن تا قایقهای نجاتو بخرن! یه آقای ثروتمند حتی یه بچه رو میدزده که بتونه به قایق نجات برسه، مادر ثروتمند، بچههاشو ول میکنه که فرار کنه و مادر فقیر با یه حالت روحانی و آرام به بچههاش میگه بیاین بریم پایین پلهها و به درگاه خدا دعا کنیم تا بمیریم!
سطح پس از سطح، و لایهبه لایه، این فیلم شما رو با این باورها برنامهریزی میکنه، آخر فیلمو یادتون میاد؟ (یکی از حاضران دست بلند میکند و میگوید: این فیلمو آدمای ثروتمند ساختن! رندی پاسخ میدهد:) آره! به اونجا هم میرسیم! اصلا نگران نباش؛ داریم میریم همونجا! (و ادامه میدهد:) خوب ... آخر فیلمو یادتون میاد؟ رز الآن انگار صد سالشه! و اون گردنبند که شاید 40 میلیون دلار میارزه الآن پیش اونه، یه نوه داره که همه عمرش مشکل داشته؛ میتونه این گردنبندو بده به نوهش، ولی به جاش چیکار میکنه؟! اونو میندازه تو دریا که غذای کوسهها بشه! همکارمون الآن گفت که این فیلمو ثروتمندا ساختن، آره میدونین که تهیهکننده و کارگردان فیلم جیمز کامرون بود، جیمز کامرون صاحب ده درصد فروش این فیلم شد، این فیلم بیش از 2 میلیارد دلار در سراسر جهان فروخت، یعنی جیمز کامرون 200 میلیون دلار خالص سود کرد که به شما یاد بده که آدم فقیر باشه بهتره!
میتونیم همینو درباره فیلمهای بتمن بگیم؛ درباره سوپرمن بگیم؛ درباره رمانهای رابرت گریشام بگیم؛ درباره جذابترین و محبوبترین برنامههای تلویزیون بگیم ... تو هر کشوری، میتونیم اینو درباره مقالات روزنامهها بگیم و میتونین ببینین که 95% اونا، شما رو به همین روش به صورت ناخودآگاه برنامهریزی میکنن، خوب؛ آیا معنیش اینه که تمام برنامهسازا در سراسر دنیا با هم هماهنگ کردن؟! نه، اونا خودشونم متوجه نمیشن که دارن چیکار میکنن؛ چون به ویروسهای ذهنی مبتلا شدهن، همونطورکه شما با باز کردن یه اي ميل ناامن دچار ویروس کامپیوتری میشین، ذهن هم با باورهایی که به ویژه در سنین پایین به شما دادهمیشه ویروسی میشه.
خوب، حالا وقتی ما درباره باورهای شما درباره پول، موفقیت، شادی، روابطتون و ... صحبت میکنیم، هسته اصلی باورهای شما وقتی که 10 ساله بودین شکل گرفته و اکثر این باورها هم از همین باورهای محدودکننده هستن، بنابراین شما یه هسته مرکزی باور درباره موفقیت در ذهنتون دارین که حتی نمیدونین اونجاست و وقتی شما سی، چهل یا پنجاهساله میشین و تلاش میکنین که موفق باشین، در خودآگاهتون باور دارین که موفقیت رو میخواین، باور دارین که دلتون میخواد سالم، شاد و ثروتمند باشین، اما ناخودآگاهتون برنامهریزی شده که متوقفتون کنه و جلوتونو بگیره.
خوب؛ ما باید چی کار کنیم؟ ما، باید برنامهریزی ذهن خودمونو کنترل کنیم، شما باید برنامههای تلویزیونی رو که میبینین خیلی خیلی جدی بگیرین و اصلا سرسری باهاش برخورد نکنین، همینطور فیلمهای سینمایی که میبینین؛ کتابایی که میخونین؛ آدمایی که باهاشون سلام و علیک دارین ... پس آدمایی که الآن اینجا هستن، آدمای فوقالعادهای هستن؛ چون آدمایی هستن که دارن به سمت موفقیت حرکت میکنن، ولی وقتی شما برگشتین خونه، اکثر افراد اطرافتون مثل این آدما نیستن مگه نه؟ اونا آدمهایی هستن که به سمت شکست حرکت میکنن و نمیخوان شما موفق بشین چون اونوقت عذری برای موفق نشدنشون ندارن.
بنابراین، یکی از مهمترین کارایی که شما باید برای برنامهریزی ناخودآگاهتون انجام بدین، اینه که آدمایی رو که دوروبرتون هستن انتخاب کنین.
به عقیده من یه چیز دیگه هم خیلی خیلی مهمه؛ این که شما هر روز صبح خودتونو برنامهریزی مثبت کنین، برای موفقیت و برای رسیدن به اونچه میخواین، برای این که یه پنجره بزرگتر بسازین برای دیدن دنیا، این یه رونده و یه روزه به دست نمیاد، این یه رونده که با ویژن شما شروع میشه، ویژن شما چیزیه که شما فکر میکنین میتونین باشین و به دست بیارین، چیزی که شما فکر میکنین میتونین باشین.
خوب ممکنه بگین ویژن چیه دیگه؟ من میخوام پول در بیارم، همین؛ این درست نیست؛شکی نیست که هرکسی ویژنی داره، ولی ما سه نوع ویژن داریم، یکی ویژنهای مثبت؛ ما انتظار داریم که به موفقیت برسیم، ویژنمون رو به جلوئه، خیلی کمن افرادی که ویژن مثبت دارن، نوع دوم که خیلی افراد دارن، ویژن (ديد) خنثی است، میلیونها نفر در سراسر دنیا ویژنشون (ديدشون) اینجوریه، که مثلا تا جمعه کارشونو انجام بدن؛ بعد شنبه و یکشنبه استراحت کنن و دوباره دوشنبه صبح شروع کنن برای درآمد کار کردن، اونا فقط همین جور هفتهها رو میگذرونن و بالاخره، خیلی افراد هستن که ویژنشون منفیه! اونا منتظر اتفاقای بدن! اونا انتظار شکستو دارن و بیشتر از موفقیت، خوشونو تو وضعیت شکست تجسم میکنن، اکثر افرادی که من میشناسم اینجوریان.
یه روز من مثل اونا بودم، منتظر بودم اتفاقات بد بیفته، انتظار داشتم شکست بخورم، چون ناخودآگاهم همینجور برنامهریزی شده بود و من هم این برنامهریزی رو تشدید میکردم، پس وقتی شما اجازه میدین که برنامهریزی بشین، یه هسته مرکزی باور برای خودتون درست کردین، این باورها ویژنی رو میسازه که شما فکر میکنین برای شما ممکنه و این ویژن، چه مثبت، چه منفی، چه خنثی، تمام کارهایی رو كه شما میکنین تحت تاثیر قرار میده و همین کارها، نتایجی رو که شما میگیرین مشخص میکنه.
حالا اگه به عقب برگردیم تو این زنجیره، میبینیم که نتایج شما به وسیله هسته مرکزی باورهای شما تعیین میشه؛ باورهایی که برنامهریزی ناخودآگاه شما اونو ساخته، بنابراین، وقتی شما این برنامهریزی رو تغییر بدین، باورها رو تغییر دادین، وقتی باورها رو تغییر بدین، ویژنتونو تغییر دادین، وقتی ویژنتون تغییر کنه، عملکردتون تغییر میکنه و وقتی عملكردتون تغییر میکنه، نتایجی که به دست میارین عوض میشن.
این راز موفقیت در کار ماست. برنامهریزیتون رو عوض کنین، مطمئن بشین که هر روز دارین خودتونو برنامهریزی مثبت میکنین، من واقعا خوشحالم که اين کنفرانس لیدرشیپ داره تو دوبی برگزار میشه. چون دوبی یکی از موفقترین جاهای دنیاست، یه نگاهی به ساختمونا بندازین ... به این همه ساخت و ساز ... و به این ثروتی که داره آفریده میشه، فوقالعادهس.
شما اینو تو کل خاورمیانه هم میتونین ببینین، تو این گوشه دنیا، موفقیت خیلی بیشتر از هرجای دیگه جهانه، باید بهتون بگم که همهجای دنیا الآن درگیر یه بحران جدیه، آمریکا ... اروپا ... استرالیا، آسیا، نیوزلند، همهجا الآن مشکل اقتصادی جدی وجود داره ولی اینجا، تو دوبی، ظواهر شگفتانگیز موفقیت همهجا وجود داره، از شما میخوام قبل از این که به کشوراتون برگردین، یه گشتی بزنین و یه نگاهی بندازین، ترمینال جدید هواپیمایی امارات، همون ترمینال 5 میلیارد دلاری رو ببینین، برجالعرب رو ببینین. جزیرههای شگفتانگیزو ببینین، بذارین بهتون بگم که من چهجوری اینا رو وارد خودآگاه موفقیتم میکنم.
شاید برای شماها عجیب باشه که من چهجوری این کارو انجام دادم، چون من این کارو با کفشام انجام دادم! بذارین توضیح بدم، وقتی من به نتورک مارکتینگ پیوستم، لیدر ارشد کمپانیم به من گفت که 200 دلار خرج یه جفت کفش جدید میکنه، من فکر کردم این کار دیوونگیه! من تصورشم نمیتونستم بکنم که یه نفر این همه پول بده واسه یه جفت کفش! خوب ... خیلی تعجب کردم، بنابراین، این شد رویای من و سمبل پولدار بودن؛ یه روز، من میتونم یه جفت کفش 200 دلاری بخرم! خوب؛ چند ماه بعد من به رویام رسیدم و یه جفت کفش 200 دلاری گرفتم.
بعد، راجع به پرادا اسنیکرز شنیدم، یه جفت کفش تنیس، به قیمت 500 دلار! ولی خیلی خوشگل به نظر میرسیدن؛ من از اونا میخواستم، من این انتظارو وارد خودآگاهم کردم و اونو توسعه دادم؛ و اینجوری تونستم بخرمش، بعد، یه نفر درباره کفشهای فاستونی (؟) برام صحبت کرد، کفشهای ایتالیایی؛ این کفشا حدود 1000 دلار آمریکا قیمت دارن؛ به نظرم این دیگه کاملا دیوانگی بود ... 1000 دلار واسه یك جفت کفش؟! ولی من باید میداشتمش ... من خودآگاهمو توسعه دادم و کفش 1000 دلاری رو خریدم! بعدش ... یه نفر با من درباره جان لاو (؟) تو لندن صحبت کرد، جان لاو برای افراد خاصی کفش درست میکنه.
ملکه انگلستان، پرنس ولز، ستارههای سینما، ستارههای راک؛ اونا میرن لندن و کفشهای مخصوص خودشونو، کفشهایی رو که برای اونا ساخته شده از اونجا میخرن، خوب من گفتم باید از این کفشا بخرم! تصمیم گرفتم که در یه تعطیلات آخر هفته برم لندن خرید و این تو خودآگاه موفقیتم قرار گرفت.
من با هر هواپیمایی پرواز نمیکنم؛ تو اون پرواز، من با کنکورد به لندن رفتم، یه بلیت گرفتم برای لندن که حدود 18 هزار دلار قیمتشه، رسیدم لندن و رفتم همون کفشفروشی، خیلی جالبه، وقتی میری اونجا، اونا کفشتو در میارن و همه ابعاد پاتو اندازه میگیرن، یعد دو تا مدل چوبی میسازن دقیقا به شکل پات. بعد یکی دیگه کفش چرمی رو برای اون مدل چوبی میدوزه، یه نفر چرمو میبره و یکی دیگه قطعاتو به هم میدوزه، یکی دیگه اونو برق میندازه و ...؛ خلاصه 8 ماه طول میکشه تا 1 جفت کفشی که خواسته بودی آماده شه، ده هزار دلارم هزینهش میشه واسه یك جفت کفش، خوب؛ چی شده بود؟ از کفش 200 دلاری تا اینجا؟
من ناچار بودم که خودآگاه موفقیتمو توسعه بدم و خودم به ناخودآگاهم بقبولونم که این کفشو میخوام و میتونم داشته باشمش، همین اتفاق برای من افتاد تو لاس و گاس، در مورد فروشگاهی که کیف زنانه 10 هزار دلاری میفروخت، خوب؛ این سؤالیه که میخوام بهش فکر کنین، آیا میتونین 10 هزار دلار خرج یه کیف کنین؟ تو، میتونی 10 هزار دلار واسه یك جفت کفش بدی؟ میتونی 450.000 دلار بدی واسه یه مجسمه که بذاریش تو سالن غذاخوریت؟ میتونی 10 میلیون دلار بدی فقط واسه یه نقاشی که بذاریش تو اتاق نشیمنت؟ اگه میتونی، اون وقت راحت میتونی 10 هزار دلار واسه یه کیف بدی.
خوب ... شوهرت چی خواهد گفت؟! مادرت چی میگه بهت؟ زنت بهت چی میگه اگه 10 هزار دلار واسه یه جفت کش بدی؟ دوستات بهت چی میگن؟ افراد اطراف تو چه نوعی برنامهریزی شدهن و چی تحویل تو میدن؟
خوب ... از این جا میرین بیرون و این شهرو میبینین، این جزیرههایی رو که داره ساخته میشه میبینین و انواع موفقیت و ثروتی رو که داره تو اینشهر آفریده میشه، 10 هزار دلار واسه یه کفش هیچی نیست، کسایی هستن که به راحتی 3 میلیون دلار خرج میکنن واسه یه خرید ساده، چرا اونا این کارو میکنن؟ چون میتونن، نه به خاطر این که آدمای ثروتمند شیطانیای هستن، وقتی شروع میکنین به مطالعه درباره موفقیت، یکی از چیزهایی که بهش برمیخورین اینه که برای افراد دیگه ارزش قائل بشین، تو کار ما هم مثل هر تجارت دیگهای، هرچی ما آدمای بیشتری رو موفق کنیم، خودمون موفقتریم.
بنابراین شما میتونین یه کفش 10 هزار دلاری یا یه نقاشی 2 میلیون دلاری بخرین اگه چنین دیدگاهی رو تو خودتون پرورش بدین و هرچه بیشتر چنین دیدگاهی رو بین آدمای دیگه در سراسر دنیا پرورش بدین.
مطمئنا پول تنها چیزی نیست که تو موفقیت باید به حساب بیاد، روابطتون خیلی مهمه؛ رابطه معنوی قدرتمند با آفریدگار، خیلی مهمه، سلامتی خیلی مهمه، چهجوری میشه شما بگین موفقین وقتی سالم نباشین؟ به اندازه همه اینا، پول و دارایی شما هم مهمه، متوجه میشین که چی میگم، خیلیا هستن که درباره موفقیت صحبت میکنن و درس میدن و اونو فقط پول و دارایی میدونن؛ ولی قطعا اینجوری نیست؛ اینا یه بخشی از کل موفقیته، میدونین که من ماشینای اسپورت رو دوست دارم، من یه ماشین دارم که موتورش 700 تا قدرت داره و حدود 400 کیلومتر در ساعت سرعت.
من سوار این ماشین میشم و یه CD میذارم و با سرعت 300 کیلومتر در ساعت میرونم ... این واقعا یه تجربه روحانیه! همه اینا به نظر من یه تجربه معنویان و تمام حرفی که من میخوام بهتون بگم اینه که این تجربه بینظیرو در همهجای دنیا گسترش بدین، این تجارت فوقالعاده رو، ما شانس موفقیتو برای خودمون داریم، میتونیم به همه کمک کنیم تا موفقیتو تو زندگی خودشون ظاهر کنن، این تنها تجارتیه که ما توش چنین امکانی رو داریم.
بنابراین، من میخوام این چالشو در برابر شما قرار بدم که «این تجارتو جدی بگیرین» و متعهد باشین، خودتونو رشد بدین و تجارتتونو رشد بدین، خیلی از شما این کارو یک سال پیش شروع کردین و در 6 ماه گذشته مشغول استراحت بودین، من به شما پیشنهاد میکنم که به کار برگردین؛ خیلی سختتر از گذشته و خیلی جدیتر از گذشته، متعهدتر از گذشته، با باورهای بیشتر و قدرتمندتر نسبت به گذشته، کار ما همینه، با یه سری افراد کارو شروع کنیم؛ رشدشون بدیم؛ سازمان بسازیم و چند ماه بعد با یه گروه دیگه شروع کنیم؛ اونا رو رشد بدیم، و همینطور ...
ما این فرصت بینظیرو در اختیار داریم، این مهمترین زمان و تاثیرگذارترین زمان عمرمونه که این فرصتو به دیگران پیشنهاد بدیم. اول از همه این که من صدها میلیونر رو در سراسر دنیا پرورش دادم، تو هیچصنعتی نمیشه اینجوری میلیونر پرورش داد، من این کارو کردم و خیلی چیزا رو درباره میلیونرکردن افراد میدونم! و من مطمئنا باور دارم که در 2 سال آینده، تعداد خیلی بیشتری میلیونر نسبت به کل 60 سال قبل پرورش دادهخواهد شد، این خیلی مهمه.
من از شما یه چیزی میخوام. از شما میخوام که، روزی 30 دقیقه رشد شخصی رو به هیچ وجه فراموش نکنین، خودتونو با CDهای مثبت، کتابای مثبت و آدمای مثبت رشد بدین، مطمئنبشین که با آدمای مثبت رفتوآمد دارین، من از شما میخوام که برگردین عقب و از اول، دوباره به این کمپانی بپیوندین. علتهایی که شما به خاطرش به کمپانی پیوستین چی بوده؟ ویژنی که شما برای خودتون داشتین چی بوده؟ ازتون میخوام خودتون از اول شروع کنین و از اول، یه تعهد جدید بدین و یه ویژن جدید، یه ویژن بزرگتر ... از پول بیشتر؛ سلامتی بیشتر؛ روابط بهتر؛ موفقیت بیشتر؛ برای خودتون و برای آدمایی که میارین تو این کار، این آرزوی من برای شماست.
همونطور که بهتون گفتم، برام افتخار بود که شما رو دیدم، من شما رو باور دارم، یه چیز دیگه ازتون میخوام، میخوام که شما هم خودتون رو باور داشته باشین، جمعیت به شدت رندی گیج را تشویق میکند، روز ملاقات با این مرد بزرگ و شنیدن صحبتهایش، همچنان که خودش گفت، برای همهی حاضران یک تولد دوباره بود، یک پیوستن دوباره به نتورك، با ویژنهای بزرگتر، تعهد جدید و قدرت بسیار بیشتر...
تعداد صفحات : 38